سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش هفتم
مرتضی صورتش مثل لبو قرمز شد و عصبانی و برافروخته , گفت : تو این حرفا رو زدی ؟ تو می خوای از دست من نجات پیدا کنی ؟
برو گمشو , کسی جلوتو نگرفته ...
و اینجا بابا کنترلشو از دست داد و داد زد : حرف دهنت رو بفهم , حالا گردن کلفتی هم می کنی ؟ ...
مامان از یک طرف دیگه داد می زد که : بی سرو پا , ما تو رو آدم کردیم ...
این بگو و اون بگو ... تا مرتضی مجبور شد مامان رو که رفته بود جلو و اونو تهدید می کرد , هل بده ...
بابا دیگه اون روش بالا اومد ...
رفت و جلو و با خشم یقه ی اونو گرفت چسبوند به در و گفت : از حد خودت تجاوز کردی ... برو از خونه ی من بیرون ...
و با مرتضی درگیر شد ...
من فقط شایان و اشکان رو برداشتم و رفتم تو اتاق ...
تو این طور مواقع که حتم داشتم کاری از دستم بر نمیاد , از معرکه دور می شدم ...
می لرزیدم و گوشم رو گرفتم تا از فریادهای دلخراش بابا و جیغ و هوار مامان و خندان در امان بمونم ...
ولی قلبم درد گرفته بود ...
نمی دونستم با عقل مادرم چیکار باید بکنم ؟
زندگی همه ی ما را سیاه کرده بود ...
یک روز با نفهمی خندان رو تو آتیش انداخت و حالا باز یک طور دیگه داشت به زندگی اون لطمه وارد می کرد ...
اشکان و شایان ترسیده بودن و گریه می کردن ...
سراشون رو گرفتم تو بغلم و نشستم ... چند نفر به در می کوبیدن ...
بابا درو باز کرد و فریاد زد : چیه ؟ چی می خواین ؟
ناهید گلکار