سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش هشتم
مرتضی از زیر دستش فرار کرد و رفت ...
من رفتم ببینم چه خبر شده ...
صاحبخونه و امیر , همسایه بالا , و آقا و خانم حقایقی پشت در بودن ...
از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم ... دلم می خواست آب بشم و تو زمین فرو برم ...
امیر از همون دور به من نگاه کرد ... به بابا گفت : ببخشید , فکر کردیم براتون اتفاقی افتاده ...
رفتم جلو و در حالی که صورتم خیس اشک بود , گفتم : ممنون , ببخشید سر و صدا اذیتتون کرد ...
امیر گفت : شما خوبین ؟ صدمه ندیدن ؟
گفتم : نه , بابام با شوهرخواهرم حرفش شد ...
مامان اومد جلوی من و گفت : مرسی , بفرمایید خونه ی خودتون ... تموم شد دیگه ...
و درو محکم بست ...
خندان در حالی که گریه می کرد , به مامان گفت : آخه چرا گفتی ؟ مگه قرار نبود نگار باهاش حرف بزنه ؟ شما چرا دخالت کردی ؟ من از شما خواستم یا از نگار ؟ ...
دستم رو گذاشتم روی زانوم و خم شدم و گفتم : تو رو خدا ساکت ...
آخه چرا شما آبرو سرتون نمی شه ؟
صداتون رو بیارین پایین ...
مامان بازم حرف منو نشنید و گفت : نگار مادر توست یا من ؟ من می دونم چی صلاحه ... خوب شد , حقش بود ...
دیگه از این به بعد حساب کار دستش اومد ...
حالا ببین , یک روز از من تشکر می کنین ...
ناهید گلکار