سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش ششم
شایان رو خوابوندم و خودم فکر کردم و فکر کردم ...
من باید زندگیمو از اینا جدا کنم ... نمی تونم تا آخر عمر تو این منجلاب دست و پا بزنم ...
و با این فکر که فردا در اولین فرصت شیما رو در جریان بذارم , خوابم برد ...
صبح زودتر از خونه رفتم بیرون تا قبل از مدرسه پیاده روی کنم تا حالم جا بیاد ...
به شایان گفتم : زود باش , الان سرویست میاد ... امروز خودت برو ولی مراقب باش ...
درو که باز کردم , دیدم امیر داره میاد پایین ...
احساس کردم تو پله ها ایستاده بود ...
از خجالت نمی خواستم باهاش روبرو بشم ...
مثل کسی که داره فرار می کنه , با سرعت از پله ها رفتم پایین و همون طور تو پیاده رو شروع کردم به دویدن ....
تا سر خیابون رسیدم , یک تاکسی خالی دیدم ... فریاد زدم : دربست ...
حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم ...
سوار شدم و راه افتادم ...
یقین نداشتم اینکه امیر اون موقع صبح تو پله ها بود برای من بود یا نه , ولی دلم نمی خواست دیگه با اون روبرو بشم ...
تو مدرسه من یک آدم دیگه بودم ... سرافراز و پرقدرت ...
بهم احترام می ذاشتن و از کارم راضی بودن ...
شاگردام هم دوستم داشتن و این بهم انرژی کار بیشتر رو می داد ...
اونجا من همه ی مشکلاتم رو فراموش می کردم ...
کی بودم و از کجا اومدم , یادم نمی اومد ... خودم بودم و این شخصیت اصلی من بود ...
طوری که تو این چند سال همه بهم اعتماد می کردن و شاگرام درددلشون رو میاوردن پیش من ...
در حالی که من با اونا زیاد اختلاف سن نداشتم و فقط بیست و هفت سالم بود ...
اون روز اتفاق عجیبی افتاد و اثر زیادی تو زندگی من گذاشت ...
ناهید گلکار