خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت پنجم

    بخش ششم



    شایان رو خوابوندم و خودم فکر کردم و فکر کردم ...
    من باید زندگیمو از اینا جدا کنم ... نمی تونم تا آخر عمر تو این منجلاب دست و پا بزنم ...

    و با این فکر که فردا در اولین فرصت شیما رو در جریان بذارم , خوابم برد ...
    صبح زودتر از خونه رفتم بیرون تا قبل از مدرسه پیاده روی کنم تا حالم جا بیاد ...
    به شایان گفتم : زود باش , الان سرویست میاد ... امروز خودت برو ولی مراقب باش ...
    درو که باز کردم , دیدم امیر داره میاد پایین ...
    احساس کردم تو پله ها ایستاده بود ...

    از خجالت نمی خواستم باهاش روبرو بشم ...
    مثل کسی که داره فرار می کنه , با سرعت از پله ها رفتم پایین و همون طور تو پیاده رو شروع کردم به دویدن ....
    تا سر خیابون رسیدم , یک تاکسی خالی دیدم ... فریاد زدم : دربست ...
    حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم ...

    سوار شدم و راه افتادم ...
    یقین نداشتم اینکه امیر اون موقع صبح تو پله ها بود برای من بود یا نه , ولی دلم نمی خواست دیگه با اون روبرو بشم ...
    تو مدرسه من یک آدم دیگه بودم ... سرافراز و پرقدرت ...
    بهم احترام می ذاشتن و از کارم راضی بودن ...
    شاگردام هم دوستم داشتن و این بهم انرژی کار بیشتر رو می داد ...

    اونجا من همه ی مشکلاتم رو فراموش می کردم ...
    کی بودم و از کجا اومدم , یادم نمی اومد ... خودم بودم و این شخصیت اصلی من بود ...

    طوری که تو این چند سال همه بهم اعتماد می کردن و شاگرام درددلشون رو میاوردن پیش من ...
    در حالی که من با اونا زیاد اختلاف سن نداشتم و فقط بیست و هفت سالم بود ...


    اون روز اتفاق عجیبی افتاد و اثر زیادی تو زندگی من گذاشت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان