سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش هفتم
گفت : شما میگی چیکار کنم ؟ چطوری جلوشون وایستم ؟
گفتم : مثل شیر ... مثل یک زن قوی و پرقدرت که بهش ظلم شده و می خواد حقشو بگیره ...
اول اینو تو سرت فرو کن که تو بی گناهی ...
مظلوم واقع شدی و حالا حق داری هر کاری دلت می خواد بکنی ...
یک کلام بگو نه , ازش متنفرم ... وگرنه می دونی چی میشه ؟
نمی خوام این حرف رو بهت بزنم ولی مجبورم ... فردا میگن خودشم دلش می خواست ...
اون وقت این دیگه میشه برات مشت و توسری ...
ننگ واقعی وقتی که تو تن به این وصلت بدی و عاجز و درمونده خودت رو زیر دست و پای اون بی شرف بندازی ...
تا ساعت سه و نیم تو پارک با هاش حرف زدم ...
احساس می کردم حالش بهتره و از این بابت یکم خیالم راحت شد و بردمش دم خونه شون رسوندم و رفتم ...
ولی تمام فکر و ذکرم شده بود سحر ...
و اصلا موضوع شیما رو فراموش کردم ... اینکه قصد داشتم بعد از کلاس بهش زنگ بزنم و بگم که حواسش جمع باشه صادق به مامان پول نده ...
یک طورایی همه چیز برام بی ارزش شده بود ...
دو تا کلاس داشتم , تموم شد و یکراست رفتم خونه ی خندان ...
خیلی اعصابم ناراحت بود و صورت سحر از جلوی نظرم نمی رفت ...
خندان و مرتضی داشتن اثاثشونو جمع می کردن ...
چون دلم می خواست بدونن شب قبل مامان برای چی صادق رو اونقدر تحویل گرفته و بیشتر از این از دست اون ناراحت نباشن , جریان رو براشون تعریف کردم ...
داشتم حرف می زدم که مامان زنگ زد ...
جواب دادم گفت : نگار جون , کجایی مادر ؟
گفتم : خونه ی خندان ... برای چی ؟
گفت : نباید یک خبر به من بدی ؟ دلم هزار راه رفت ... کی میای ؟ می خوای بابات بیاد دنبالت ؟
گفتم : اگر اجازه بدین می خوام پیش خندان بمونم تا فردا کمکش کنم ... داره اثاث جمع می کنه ...
گفت : می دونم , باهاش حرف زدم ... ببینم تو به صادق چیزی گفتی ؟
ناهید گلکار