سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش اول
خندید و گفت : اگر بگم که کارم زاره ... باید موش و گربه بازی در بیارم تا به هدفم برسم ...
گفتم : ببخشید , هدفتون چیه ؟ ...
گفت : اصلا بگین شما چرا موش و گربه بازی در آوردین ؟
با تعجب پرسیدم : چی ؟ منظورتون منم ؟ متوجه نشدم ... من برای شما موش و گربه بازی در آوردم ؟
دیگه چی ؟ به حق چیزای ندیده و نشنیده ...
گفت : بله خوب ... حداقل من اینطوری فکر کردم ...
گفتم : برای چی این فکر رو کردین ؟
گفت : چرا سه روزه خونه نمیاین ؟ چون من اومدم دم مدرسه ی شما ناراحت شدین ؟
گفتم : آقا امیر به نظرم از اینجا یکراست برین برای خودتون دسته گل بخرین ...
واقعا تو خودپسندی ... نظیر ندارین ... مثل اینکه هم سن خودتون رو فراموش کردین هم سن منو ...
من یک دختر بچه ی احساساتی نیستم ...
تازه اصلا به من چه شما کجا می رین ...
تنها فکری که وقتی شما رو دم مدرسه دیدم کردم این بود که ... ای خدا , دهنم رو باز نکنین ... اصلا قضاوت در مورد شما کار من نیست ...
شما همسایه ی ما هستین و من دلم می خواد احترام همدیگر رو نگه داریم ... لطفا ...
گفت : چرا شما اینقدر خودآزارین ؟ زندگیتون رو دارین تباه می کنین ...
گفتم : ببخشید ؟ زندگی من به شما چه ربطی داره ؟ ... اولا می خوام تباهش کنم ... دوما شما از کجا می دونی من دارم تباه میشم ؟
گفت : قدم بزنیم ؟
گفتم : نه , چون درست نیست ... اگر همسرتون ببینه ممکنه فکرای بدی بکنه ...
گفت : الانم داره می بینه ... چون چهار ساله فوت کرده و من تنهام ...
و در مورد شما باهاش حرف زدم ...
ناهید گلکار