سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش چهارم
و از کنارم رد شد و رفت بالا ...
کلید انداختم و رفتم تو خونه ...
کلافه شده بودم ...
حس می کردم خیلی از خودراضی و مطمئن حرف می زنه ... شایدم فکر می کرد به خاطر شرایط زندگیم , زود قبول می کنم ...
ولی اون منو نشناخته بود ...
مامان داشت باز سریال تماشا می کرد ...
بلند شد و دست انداخت گردن من و گفت : اومدی ؟
دلم برات یک ذره شده بود , خونه بدون تو صفا نداره ... انگار یک چیزی گم کرده بودم ...
شایان پرید بغلم و گفت : از ریاضی بیست گرفتم نگار ... خندان بهت نگفت ؟
گفتم : وای , چرا ... یادم رفت برات جایزه بخرم , قربونت برم .. خشکه قبول می کنی ؟
گفت: چه بهتر ... دارم پولامو جمع می کنم ایکس باکس بخرم ...
یک تراول پنجاه تومنی در آوردم و دادم بهش خوشحال و خندون رفت ...
لباسم رو عوض کردم ...
مامان برام چایی ریخته بود ... پرسید : بگو خندان چطور بود ؟
نتونستم بیام کمکش ... نمی خواستم مرتضی بگه , دیدین خودشون به غلط کردن افتادن ...
گفتم : خوب بودن ... مامان این به صلاحشونه , باور کن ... سخته , ولی از اینکه هر ماه این همه کرایه خونه بدن بهتره ...
شایدم اونجا بهشون بد نگذره تا مرتضی یک کار درست و حسابی پیدا کنه ...
گفت : دیدی صادق با من چیکار کرد ؟ حتی جواب تلفن منو نداد که حد اقل بگه نمی دم ...
زورش که نکرده بودم ...
گفتم : مامان , شما شماره ی منو دادین به این همسایه بالایی ؟
گفت : آره ... چه مرد خوبیه ...
گفتم : به نظر خودتون کار درستی کردین ؟
ناهید گلکار