سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش پنجم
گفت : غلطش چیه ؟ با ادب , آقا , اومده دم در و سراغ تو رو گرفت ... گفتم نیستی , گفت در مورد بچه ها کار واجبی داره ... شماره ی تو رو خواست , منم دادم ... طفلک بچه اش بی مادره , دست تنها بزرگش می کنه ...
چه مادر خوبی هم داره , صبح ها میاد کارای اونا رو می کنه ... بچه که از مدرسه برگشت , می ره ... والله خانواده ی خوبی هم داره ...
حالا چی شده ؟ مزاحمت شده ؟ چیزی بهت گفته ؟ ...
گفتم : خواستگاری که نکرد , در مورد درس بچه ها حرف زد ...
میشه از این به بعد , قبل از اینکه شماره ی منو به کسی بدین , اول از من بپرسین ؟
مامان اومد چیزی بگه که تلفنم زنگ خورد ... جواب دادم ...
سحر بود ... در حالی که صداش می لرزید , گفت : خانم ... زنگ زدم بهتون بگم از خونه فرار کردم ...
امشب عموم اینا می خواستن بیان خونه ی ما و کارو تموم کنن ...
طاقت نداشتم ... می خواستم شما بدونین ...
سر و صدای ماشین و شلوغی نمی ذاشت درست صداشو بشنوم ...
هراسون از جام بلند شدم و پرسیدم : الان کجایی ؟ بگو بیام پیشت ...
گفت : نیاین ... دیگه نمی خوام زنده بمونم , تحمل ندارم ...
داد زدم : سحر جان , گوش کن ببین چی میگم ... عزیز دلم فقط بذار پیشت باشم , حرف می زنیم ... اگر قبول نداشتی بازم فرصت هست , هر کاری خواستی بکن ... ولی من باید یک چیز مهمی بهت بگم ...
کجایی ؟ بگو قربونت برم ... زود میام ...
گفت : روی پلِ ... وایسادم ... حالم خیلی بده خانم ... می خوام بمیرم ...
نمی خوام دیگه زنده بمونم ... نمی تونم به اون خونه برگردم ...
نمی خوام هیچکدومشونو ببینم ...
ناهید گلکار