سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش ششم
گفتم : قبول ... باشه , باشه ...
قول می دم هر چی تو بگی من انجام بدم , فقط بذار یکم باهات حرف بزنم ...
گوشی رو گرفتم پشت سرم و به مامان گفتم : یک تاکسی بگیرین , زود باشین ...
سحر جان , من دارم میام ... قول بده همون جا بمونی تا من برسم ...
آهسته گفت : باشه ...
نمی دونستم چطوری لباس بپوشم ... می ترسیدم تو عین نا امیدی خودشو پرت کنه و من دیر برسم ...
مامان پرسید : چی میگه ؟ کی بود ؟
گفتم : یکی از شاگردام می خواد خودکشی کنه ...
گفت : نترس نگار , اگر می خواست خودشو بکشه به تو زنگ نمی زد ... نگران نباش ...
با عجله خودمو به تاکسی رسوندم و رفتم ...
راننده زیر پل نگه داشت از اونجا سحر رو دیدم ...
با سرعت رفتم بالا و به طرفش دویدم ...
منو از دور دید ... اونم اومد جلو و خودشو انداخت تو بغل من ...
هق هق گریه می کرد ...
یک نفس راحت کشیدم و گفتم : خدایا شکر ...
گفت : خانم دیدی جرات نکردم ؟ من اینقدر ترسو هستم که عرضه ی همین کارو هم ندارم ...
گفتم : عزیز دلم خیلی منو ترسوندی ... اگر بلایی سر خودت میاوردی ترسو و احمق بودی ... این کارو نکردی چون دختر عاقلی هستی و می دونی کار درستی نیست ...
بیا بریم پایین ... برام بگو چی شده ؟ ... دیگه هم از این فکرای احمقانه به سرت نزنه ...
روی چمن های کنار اتوبان نشستیم ...
راستش زانوهام قدرت حرکت نداشت ... هنوز از اون شوک می لرزیدن ...
حتی نمی دونستم تصمیم بگیرم حالا باید چیکار کنم ؟
سرشو گرفتم تو بغلم و نوازشش کردم ...
ناهید گلکار