سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش هفتم
گفتم : آفرین دختر خوب و فهمیده ... دیگه این کارو نکن ...
جون تو مال خداست ... فقط اونه که می تونه پس بگیره , تو حق نداری تو کار خدا دخالت کنی ...
تو هنوز جوونی , یک عمر طولانی در پیش داری ... خاطرت جمع باشه همه ی اینا رو فراموش می کنی ...
گفت : نمی کنم ... هرگز ... چطوری فراموش کنم ؟ دارم دیوونه می شم ...
خانم پسرعموی من چطور تونست زندگی منو نابود کنه ؟ چرا ؟ چرا اینطوری شد ؟ خانم نمی دونم باید چیکار کنم ؟
اونقدر از خودم بدم میاد که حتی نمی تونم درست فکر کنم ...
حالا باید خفه بشم و زن اون عوضی نامرد بشم ؟
گفتم :معلومه نه ... من تنهات نمی ذارم , هر کاری از دستم بر بیاد می کنم ...
مدتی به همون حال اونجا نشستیم ...
گفتم : سحر اجازه بده به مامانت خبر بدم , الان نگرانت شده ...
سرشو تکون داد ... گوشی خودمو بهش دادم و گفتم : بگیر ...
از بله گفتن مادر سحر , کاملا معلوم بود که چه حالی داره ...
گفتم : خانم عطاری , من معلم سحر هستم ... به من زنگ زد و الان پیش منه ...
داد زد : تو رو خدا ؟ راست میگین ؟ حالش خوبه ؟ خدا رو شکر ...
و فریاد زد تا بقیه رو خبر کنه و ادامه داد : سحر پیش معلمشه , حالش خوبه ...
گفتم : خانم عطاری ... گوش کنین ... سحر حالش خوب نیست ...
ولی نگران نباشین , من دیگه پیششم ...
می خواست خودشو از پل بندازه پایین ... خدا رو شکر منصرف شد ...
گفت : کدوم پل ؟ یا زهرا , خدایا به دادم برس ... خانم بگو کجایین تا ما بیایم ...
گفتم : دیگه ما از اونجا رفتیم ... دوباره بهتون زنگ می زنم ...
پرسید : ببخشید کدوم معلمش هستین ؟ از کجا به شما زنگ زد ؟
گفتم : معلم فیزیکش هستم ... برم , سحر بهم احتیاج داره ...
و گوشی رو قطع کردم چون ظاهرا نمی خواست قطع کنه ...
ناهید گلکار