سنگ خارا 🥀
قسمت هشتم
بخش دوم
خانم عطاری با حال بدی که داشت , دست به سر و صورت دخترش می کشید و می گفت : بمیرم ...
بمیرم این روزا رو نبینم ... تو جون و عمر منی , قربونت برم مادر ...
چشم , هر چی تو بگی ... اصلا پاشونو از خونه مون می بُرم ... نمی ذارم باهاشون روبرو بشی ...
قول می دم ... دیگه حرفشو نمی زنم ... دنیا فدای یک تار موت ...
حالا صبر کن ببین , اون پدرسگ رو بیچاره می کنم یا نه ؟
نمی ذارم آب خوش از گلوش بره پایین ...
و رو کرد به من و گفت : به خدا ککشون هم نگزیده ... مادرش که انگار قندم تو دلش آب کردن که همچین دسته گلی بچه اش به آب داده ...
گفتم : نه بابا , فکر نمی کنم ... یک انسان این کارو نمی کنه ... البته ناراحتی اون مثل شما نیست ولی نمی شه که عذاب نکشه ...
بعد به من نگاهی کرد و پرسید : به شما گفته ؟ می دونین چه بلایی سرمون اومده ؟
با گریه ای که نمی تونستم جلوش بگیرم , گفتم : مهم اینه که شما متوجه شدین ... می خواستم باهاتون حرف بزنم ولی الان وقتش نیست , امشب برای سحر کافیه .
از بس گریه کرده چشم هاش باز نمی شه ...
شما برین خونه تا سحر استراحت کنه ... من بهتون زنگ می زنم ...
گفت : نه شما رو می رسونم ... خیلی زحمت کشیدین , دستتون درد نکنه ... واقعا اگر نبودین معلوم نبود امشب چی به روز سحر میومد ... بیاین سوار شین ...
گفتم : ما منتظر تاکسی بودیم ... دیر اومد , به شما زنگ زدم ... الان می رسه ...
تشکر زیادی کرد و سحر رو بغل کردم بوسیدم و از هم جدا شدیم ...
بالاخره من با همون تاکسی برگشتم خونه و اونا هم رفتن ...
واقعا نمی تونستم فکر و ذهنم رو از اون حادثه ی وحشتناک خالی کنم ...
کاش برای این جنایت مجازات سختی در نظر می گرفتن که دیگه کسی جرات نکنه این کارو بکنه ...
چرا که نه ؟ مگر در قرآن ما از گناهان کبیره نیست ؟ چرا ما حکم قرآن رو به جا نمیاریم تا این ظلمی که در حق زنان و دختران ما میشه روز به روز تو جامعه ی ما بیشتر نشه ؟ ...
و آه و صد افسوس ...
ناهید گلکار