سنگ خارا 🥀
قسمت هشتم
بخش سوم
فردا رفتم مدرسه ...
با کلاس سحر کار نداشتم ولی سراغشو گرفتم و بچه ها گفتن نیومده ...
بعد از ظهر هم چند تا کلاس خصوصی داشتم و ساعت هشت شب رسیدم خونه ...
دخترا همه اونجا بودن ... با دیدن من از جاشون بلند شدن ... خوشحال و خندون اومدن منو بغل کردن ... گفتم : خدا به خیر کنه , چی شده من عزیز شدم ؟
شیما گفت : برات خواستگار اومده بود ... مامان ده بار زنگ زد , من بهت پیغام دادم جواب ندادی ... همین الان رفت ...
خندان با خوشحالی گفت : نگار , نگار ... نمی دونی چقدر خوب بودن ...
من نمی دونستم همسایه ی به این خوبی داریم ؟
گفتم : چی میگین شماها ؟ خواستگار برای من ؟
مامان که از همه خوشحال تر بود , گفت : بله , خانم خانما ... مادر امیر اومده بود ... به صورت رسمی که نبود , همین طوری برای آشنایی ... تو هم که نبودی ...
خدا رو شکر تلفنت رو هم که جواب نمی دی ...
مادرش تنها اومده بود ولی نمی دونی چه زن خوبی بود ...
نشست و با ما گرم گرفت , انگار صد ساله همدیگر رو می شناسیم ...
گفتم : مادر همسایه بالایی اومده بود اینجا ؟ درست تعریف کنین ببینم ...
شادی گفت : بیا بشین خودم برات میگم ... شیما یک چیزی بیار نگار بخوره ...
مامان گفت : بذار خودم بگم ...
نزدیک ظهر از خرید برمی گشتم که مادر امیر آقا رو تو پله ها دیدم ...
گفت می خواسته بیاد در خونه ی ما با من آشنا بشه ... من فورا فهمیدم برای پسرش می خواد بیاد ...
بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی تو راه پله ها گفت اگر میشه بعد از ظهر بیاد اینجا تو رو ببینه ...
ما زنگ زدیم , جواب ندادی ... پیام دادیم , خبری نشد ...
بالاخره هم اومد و بهش گفتیم تو سر کاری ... نشست و خلاصه کارو تموم کردیم ...
گفتم : مبارکه ان شالله , حالا اون آقا می خواد با کدوم شما عروسی کنه ؟
مامان گفت : نمی ذارم به خدا , این بار مثل هر دفعه نیست ... نگار مغلطه نکن ...
ببین الان چند ساله خواستگار نداری ؟ یکی در ِاین خونه رو نمی زنه ...
حالا شانس آوردی ... پسره وکیله , دفتر وکالت داره ... وضع مالیش خوبه ...
یک بچه داره که اینم برای تو یک امتیازه ... هر وقت ناراحتت کرد , بزن تو سرش ...
ناهید گلکار