سنگ خارا 🥀
قسمت هشتم
بخش چهارم
گفتم : به به , چه زندگی گل و بلبلی میشه اون زندگی ...
مامان جان , من نمی خوام ... اینم هزار بار ... نمی خوام ... الان وقتش نیست ...
خودتون می دونین من این چند روز چقدر استرس داشتم و فکرم مشغوله اونه ...
گفت : اووووو , تا تو بخوای فکرت رو خلاص کنی این شانس از دستت در رفته ... این روزا مردا ناز کسی رو نمی کشن , چیزی که فراوونه دختر ... با شرایطی که اون داره به هر کس بگه , زنش میشه ...
رفتم تو اتاقم ولی اونجا پر بود از بچه ...
لباس عوض کردم ... نای جر و بحث کردن با مامان رو نداشتم ...
شیما یک چایی و یک ظرف میوه آورد گذاشت جلوم و سه تا خواهرم دورم رو گرفتن که منو قانع کنن ...
ولی حواسم جای دیگه ای بود ... همش خودمو به جای سحر می ذاشتم و فکر می کردم الان چه حالی داره و تا کی باید این زجر رو تحمل کنه ...
صبح که از خونه می رفتم بیرون , مامان خواب آلود اومد و گفت : نگار داری می ری ؟
گفتم : بله مامان , کاری دارین ؟
گفت : گوش کن مامان جان , این آقا امیر از من اجازه گرفته تو رو امروز برسونه در مدرسه ... یکم با هم آشنا بشین ... رو ترش نکن , ببین چی می خواد بگه ...
گفتم : مامان ؟؟ برای چی ؟ من که بچه نیستم , بذارین خودم تصمیم بگیرم ... تو رو خدا چیزی رو به من تحمیل نکنین , می دونین که لج می کنم ...
بذارینش به عهده ی خودم ... مامان جان خواهش می کنم ...
التماس می کنم برای من برنامه ریزی نکنین ... بدم میاد ...
گفت : خدایا من چه گناهی کرده بودم یک دختر بدخلق و بداخلاق نصیبم کردی ...
از در رفتم بیرون ...
حدس می زدم تو پله ها باشه ... چون با بسته شدن در خونه ی ما , امیر اومد پایین ...
لباس شیکی پوشیده بود وبوی ادکلنش تمام فضا رو گرفته بود ...
ناهید گلکار