سنگ خارا 🥀
قسمت هشتم
بخش پنجم
با صورتی خندون گفت : سلام , صبح بخیر ...
گفتم : صبح شما هم بخیر ...
پشت سر من راه افتاد ...
اون رفت تو پارگینگ و من به راهم ادامه دادم ...
ولی استرس داشتم ... حالت همشگی خودمو از دست داده بودم ...
تا این سن هیچ مردی نتونسته بود توجه منو جلب کنه ... در واقع قلبم برای هیچ کس نتپیده بود ...
اون چیزی که از عشق توصیفشو شنیده بودم , برای من یک قصه بود ...
کمی بعد اومد و جلوی پام نگه داشت ...
فورا در ماشین رو باز کردم و سوار شدم ... با حیرت در حالی که به من نگاه می کرد , گفت : اجازه می دین برسونمتون ؟
درو بستم و گفتم : شما که با مامان هماهنگ کردین ...
راه افتاد و گفت : اجازه گرفتم , بد کاری کردم ؟
گفتم : نه , ولی خواهش می کنم دیگه در این مورد با مامان من حرف نزنین ... برای من تصمیم نگیرین ...
از نظر من ازدواج یک مصلحت نیست ... اینکه یکی باشه دلسوز و کاری و به فکر خانواده , ظاهر قضیه است که شما فکر کردین این دختر می تونه برای بچه ی شما مادری کنه ... این درسته ؟
ولی این منم که باید با شما زندگی کنم ... طرف دیگه ی قضیه هستم که با احساس و عواطفم زندگی می کنم ...
شاید اولش همه چیز خوب به نظر بیاد ولی مشکلات خیلی زود خودشونو نشون می دن و این به خاطر همون عشق و علاقه ایه که الان داره نادیده گرفته میشه ...
صبر داشته باشین ... چه عجله ای دارین ؟
خواستگارا برای من صف نبستن که از دست برم ... شما هستین , منم هستم ...
به من گفتین فکر کنم , پس چرا با مادرم حرف زدین ؟ چرا مادرتون رو فرستادین ؟
اینطوری اگر پیش برین دیگه امکان نداره من قبول کنم ...
ناهید گلکار