سنگ خارا 🥀
قسمت نهم
بخش دوم
گفتم : عزیزم من کیم که با پدرت حرف بزنم ؟
فکر نکنم اثر داشته باشه ... ولی به نظرم تو کار درستی کردی , چاره ی دیگه ای نداشتی ...
اگر بابات نمی دونست شما رو وادار می کرد با اونا رفت و آمد کنین و این برای تو مشکل ساز بود و تا نمی گفتی , از بین نمی رفت ...
صبور باش ... یک مدت که بگذره آروم میشه ولی اونا هم باید سزای کارشون رو ببینن ...
خاطرت جمع باشه تو کار درستی کردی ... فقط شجاعانه در مقابلشون بایست و اینو بدون تو گناهکار نیستی ...
راستش من می خواستم به مادرت همینو بگم ... باید به پدرت می گفت که در حال حاضر پنهون کاری باعث عذاب خودش و تو میشه ...
گفت : واقعا شما فکر می کنی کار بدی نکردم ؟
گفتم : نه عزیزم , باید همین کار می شد ...
گفت : مادرم میگه حالا زن عموت همه جا آبروی تو رو می بره ...
گفتم : تو فکر می کنی آبروی کی می ره ؟ ... اونا یا تو ؟ ... حالا برو سر کلاست , بعدا حرف می زنیم ...
اون روز آخرین کلاس خصوصی من ساعت شش تموم می شد ...
هنوز ناهار نخورده بودم ... رفتم دم یک فلافلی و یک ساندویچ گرفتم و خودمو رسوندم تو پارک نزدیک خونه ...
یکم پیاده روی کردم ... از این کار به شدت خوشم میومد ... فقط تو این زمان بود که من متوجه ی اطرافم و مردم و طبیعت می شدم ...
فکر و مغزم رو خالی می کردم و از چیزای که دور و برم بود لذت می بردم ...
بعد یک جای خوب پیدا کردم و نشستم و ساندویچم رو خوردم ...
با اینکه هوا خیلی سرد بود سعی کردم تا ساعت هشت و نیم اونجا بمونم تا مجبور نشم با امیر برم بیرون ...
چون اگر حریف امیر می شدم , حریف مامان نمی شدم ...
از اونجا تا خونه پیاده برگشتم ...
تلفنم رو جواب نمی دادم و همه فکر می کردن کلاس دارم ...
ناهید گلکار