سنگ خارا 🥀
قسمت نهم
بخش پنجم
من هر چقدر هم از دست مادرم شاکی می شدم یا عصبانی بودم , همین که می دیدم چشم انتظارمه یا چیزی که من دوست دارم رو درست کرده و یا حتی به طور غیرمنطقی به فکر آینده ی منه , احساسی داشتم که با هیچ چیزی تو این دنیا عوض نمی کردم ...
برای همین سعی می کردم باهاش مدارا کنم و احترامشو نگه دارم ...
و این بچه به این کوچیکی از این محبت محروم شده بود و دلم به شدت براش سوخت ...
صبح که بیدار شدم دیدم دست در گردن فرهاد خوابیدم و مامانم در حالی که قند تو دلش آب می کردن , ما رو تماشا می کرد ...
اون فکر می کرد دیگه کار تمومه ...
چون دنیا رو از دیدگاه دیگه ای تماشا می کرد ...
بچه ها رو بردم و سوار سرویس کردم و رفتم مدرسه ...
باز سحر نیومده بود ...
نگرانش بودم ... از طرفی فکرم پیش امیر مونده بود و ناخودآگاه می خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده ...
اون روز کلاس خصوصی نداشتم ...
تو راه خونه بودم که شادی زنگ زد و گفت : نگار میشه یک سر بیای خونه ی ما ؟
گفتم : صدات گرفته ست , چیزی شده ؟
گفت : بیا تکلیف منو با احسان روشن کن ... دیگه جونم به لبم رسیده ...
گفتم : چقدر زود جون شماها به لبتون می رسه ... الان میام ...
گرسنه هستم , ناهار داری یا نه ؟
گفت : دارم ... اتفاقا ماکارانی درست کردم ... زود بیا با هم بخوریم ...
پرسیدم : دعوا کردین ؟ من حوصله ی دعوا و مرافعه ندارم ...
گفت : تو حالا بیا ...
ناهید گلکار