سنگ خارا 🥀
قسمت دهم
بخش دوم
ناهار که خوردیم , سه تایی نشستیم روی مبل و نیما روی پای من بود ...
می خواستم باهاش بازی کنم ؛ اونطوری که اون ازم انتظار داشت ... اما حس تو بدنم نبود و خوابم گرفته بود ...
احسان و شادی حرف می زدن ولی چشمم مرتب از شدت خواب بسته می شد ...
شادی گفت : اوووی , خوابی نگار ؟ گوش نمی کردی ؟
گفتم : نمی دونم چرا , من هر روز این موقع داشتم سر حال درس می دادم ولی الان حس ندارم انگشتم رو تکون بدم ...
گفت : بیا برو تو تخت نیما بخواب ... از بس صبح تا شب جون می کنی ... پاشو بیا .. .
اصلا نفهمیدم کی سرمو رو بالش گذاشتم و خوابم برد ... طوری که انگار از این دنیا رفتم ...
وقتی شادی صدام کرد , هوا تاریک شده بود ...
پرسیدم : ساعت چنده ؟ چرا بیدارم نکردین ؟
گفت : نترس , دیر نشده ... اونقدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم ...
حالا پاشو ما می خوایم بریم بیرون , کار داریم ...
گفتم : وا ؟؟ به زور منو می کشونی اینجا , بعدم بیرونم می کنی ؟ ...
گفت : خوب تو هم با ما بیا ... یک کاری داریم , انجام می دیم برمی گردیم ...
گفتم : من نیما رو نگه می دارم , شما برین و بیاین ...
گفت : نه نمی شه , نیما رو می خوایم ببریم ...
راستش یکم بهم برخورد ... اگر کار داشتن نباید به من می گفتن برم خونه شون ...
گفتم : پس من می رم خونه ی خودمون ...
احسان بلند گفت : نگار مسیر ما همون طرفه , می رسونیمت .. .
منو که پیاده کردن , خودشونم پیاده شدن ...
شادی گفت : تا اینجا اومدیم بذار یک سری هم به مامان اینا بزنیم ...
ناهید گلکار