سنگ خارا 🥀
قسمت دهم
بخش سوم
من یک خاله داشتم به اسم ثریا که هم سن خندان بود و تا دختر بود , تو خونه ی ما زندگی می کرد ...
چون مادربزرگم فوت کرده بود و پدربزرگم یک همسر جوون گرفته بود و با هم نمی ساختن ...
حتی عقد و عروسی و جهاز هم با ما بود که خوب بیشتر زحمت اونو من کشیده بودم ...
در واقع انگار ما پنج تا خواهر بودیم ...
ولی اون تو مینی سیتی خونه گرفته بود و راهش دور بود و کمتر می دیدمش ...
ثریا تو پاگرد اول منتظر ما بود ...
از دیدنش تعجب کردم و گفتم : وای سلام ... سلام ... عزیزم , تو اینجا چیکار می کنی ؟ بی خبر اومدی ... چه عجب ! دلمون برات تنگ شده بود ...
منو بغل کرد و با دست به شادی اشاره کرد ...
من دیدم و گفتم : چیزی شده ؟ ثریا زود بگو اینجا چیکار می کنی ؟
شادی و احسان رفتن بالا و ثریا منو به حرف گرفت ...
یک طوری که من متوجه شده بودم نمی ذاشت برم بالا ... اون داشت می گفت : امیر رو دیدم , ووووی چقدر خوبه ... قدبلند , چهارشونه , خوش قیافه , پولدار ...
بابا تو دیگه کی هستی ؟ بیخودی صبر نکردی ها ... بالاخره یک آدم درست و حسابی برای خودت پیدا کردی ...
اما من داشتم فکر می کردم نکنه وقتی من خونه ی شادی خواب بودم برای شایان اتفاقی افتاده و اونا می خوان من شوکه نشم ...
پریشون شدم و گفتم : ثریا با من بازی نکنین , بدم میاد ... خودت می دونی اخلاقم چیه ... بذار برم ببینم چی شده ؟ جلومو نگیر ...
گفت : باشه بابا ... برو ... کم صبر ... برو خودت ببینن ...
دیگه مطمئن شدم باید خبری باشه ...
ناهید گلکار