سنگ خارا 🥀
قسمت چهاردهم
بخش هفتم
و هر بار که تو رویاهام اونو می دیدم , دلم می خواست برم و از یک طریقی پیداش کنم ...
یک روز با ثریا که درد دل می کردیم , گفتم : ثریا , برای اولین بار دلم می خواد مرد بودم ... اونوقت می رفتم دنبالش .. .
اگر تقدیر من نیست , پس چرا مدام اونو می ببینم ؟ ...
ثریا گفت : من از اون روزی می ترسم که پیداش کنی و سرخورده بشی ...
مثلا یک مشکل اساسی داشته باشه ... زن و بچه , یا درد و مرض , یا چه می دونم از اون بیکار و بی عارها باشه ...
اقلا امیر دیگه همه چیزش شناخته شده است ... به یک غریبه مگه میشه اعتماد کرد ؟ ...
من فکر می کنم تو عقده ی عشق و عاشقی داری ... هر چی وقتی دختر بچه بودی نکردی , حالا یکجا داری جبران می کنی ...
آخر اینم مثل ما بدبخت میشه ...
گفتم : مگه تو بدبختی ؟
گفت : نگار ؟؟ تو باز فکرم رو خوندی ؟ ... این بار سومه ... من به زبون نیاوردم , فکر کردم ...
گفتم : کدوم قسمتش رو ...
گفت : جمله آخر رو نگفتم , از ذهنم گذشت ... وای نگار , به خدا دیگه بهت ایمان آوردم ...
گفتم : ولی این مورد فقط یک بار , اونم که شک دارم , با امیر اتفاق افتاد ... همین ...
ناهید گلکار