سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش اول
داد زدم : چیکار می کنی ؟ برو بیرون ...
خواستم درو باز کنم و بیرونش کنم , در یک چشم بر هم زدن مچ دستم رو گرفت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد و با حالت چندش آوری گفت : چرا نمی فهمی من دوستت دارم ؟ ...
یک لگد زدم بهش و دستم رو کشیدم ...
دویدم تو آشپزخونه و درِ کشو رو باز کردم و یک چاقو در آوردم و یک ماهیتابه ی دسته دار که رو اجاق بود رو برئاشتم ...
گفتم : برو بیرون وگرنه برات بد تموم می شه ... من سحر نیستم که اجازه بدم هر نامردی بهم دست درازی کنه ...
دستپاچه شد و گفت : چیکار می کنی نگار ؟ به خدا من همچین قصدی نداشتم ...
و دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت : ای وای ... ای وای ...
چرا هر کاری می کنم بهت نزدیک بشم , بدتر میشه ؟ ...
به جون فرهاد همچین خیالی از سرم خطور نکرده بود ...
ولی من گوش ندادم ... در حالی که چاقو تو یک دستم بود و گرفته بودم طرف اون , ماهیتابه رو با شدت هر چی تموم تر کوبیدم به دیوار خونه ی خانم حقایقی و صداش کردم : نجاتم بدین ... کمک ...
امیر کلافه شد و داد زد : گوش کن نگار , من نمی خواستم اذیتت کنم ... این طوری نکن ...
به جون فرهادم اشتباه می کنی ...
نفسم داشت بند میومد ... از ترس داد زدم : چرا اومدی تو خونه ؟ ... چرا دستم رو گرفتی ؟ گمشو ... گمشو ...
درو باز کرد وگفت : شماها دیوونه این و من دیوونه تر , که خودم دادم دست تو ....
برو به جهنم دختره ی بی شعور ...
رفت بیرون ... فورا درو بستم و پشتشو انداختم ...
ناهید گلکار