سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش هشتم
یک لبخند شیرین روی لبش نقش بست و ادادمه داد :
ولی نظر من اینه که بازم خدا با تو بوده وگرنه تا حالا مامان , شما رو سر سفره ی عقدی که نمی خواستی نشونده بود ...
پس با صبوری منتظر باش ...
امید به آینده داشتن ؛ اونم از نوع قوی و با ایمانش ...
هم زمان حال تو رو خوب می کنه هم دنیا به تو اون چیزی رو می ده که ازش خواستی ...
اگر بترسی همون میشه که نباید بشه , چون خودت اینو از دنیا خواستی ...
با تمام وجودت بگو می خوام و می دونم که بهم می دی و با امید منتظر باش ....
پرسیدم : ببخشید یک سوال دیگه ... چرا من فقط ذهن ثریا رو می خونم ؟ ...
گفت : احتمالا این خانم هم انرژی بدنش زیاده ... می تونین امتحان ساده ای بکنین ...
اگر از ماشین خواستین پیاده بشن تا دستگیره رو گرفتین , برق ایجاد شد و یا اگر از روی قالی رد شدین و تا دستتون به چیزی فلزی خورد و برق تولید شد , بدونین که شما هم دارای انرژی بالا هستین ...
حالا با درجه های مختلف ...
وقتی از اون پله ها پایین میومدم , رنگ دنیا برام عوض شده بود ...
همه ی مشکلاتم به نظرم یک بازی بچه گونه میومد و از اینکه حس برتری داشتم , دیگه نگران نبودم ...
تو دلم گفتم : آفرین به دکتر , اون می دونست باید به من چی بگه ...
و جمله جمله حرف های اونو به یاد آوردم و یادداشت کردم تا هروقت دچار سردرگمی شدم , دوباره مرور کنم ...
حالا حتی از مواجه شدن با امیر هم واهمه نداشتم ...
و دیگه شب ها فقط رویا می دیدم و کابوس ها رفته بودن ...
رویاهایی که یک جایی برای اون مرد داشت ... همون طور مهربون و گرم ...
دو ماه بعد :
تا اینکه اون شب رسید ...
نزدیک امتحانات آخر سال بود و من تا دیروقت کار می کردم ...
اون شب از خونه ی یکی از شاگردام ساعت هشت شب اومدم بیرون و کنار خیابون منتظر تاکسی شدم ...
تقریبا همون مسیری که تصادف کرده بودم ...
یک ماشین از کنارم رد شد و جلوتر ایستاد و کمی بع یکی صدا کرد : نگار خانم , سلام ...
باز جلو ایستادین , خطرناکه ...
برگشتم ... امان بود ... با دیدن اون یک مرتبه ضربان قلبم رفت بالا ... تند تند می کوبید به قفسه ی سینه ام ...
ناهید گلکار