سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش چهارم
امان صدای اونو می شنید ... گفت : کجاست ؟ من می برمتون ...
گفتم : نه بابا , دیگه اینقدر پررو نیستم ... شما منو بذارین دم مترو , خودم می رم ...
گفت : نگار خانم تعارف نمی کنم , راستش من از خدا می خوام شما رو برسونم ...
مثل اینکه ما با هم تصادف کردیم ها , هنوز با هم حرف داریم ... بالاخره شوخی که نبود , تصادف بود دیگه ...
باور کنین که من هیچ کاری ندارم , خیالتون راحت باشه ...
گفتم : مادرتون دلواپس نمی شه ؟
گفت : چه حرفیه ؟ البته که نه ...
گفتم : باشه ... پس برین طرف انقلاب ...
بعد زنگ زدم به مامان و گفتم : نگران نباشین , من یک سر به خندان می زدم بعد میام خونه ...
اونم در حالی که فریاد می زد , گفت : نگار راست بگو , دعوا کردن ؟
من می دونستم این زندگی درست بشو نیست ... برو برش دار بیارش همین جا , یک لقمه نون پیدا میشه بخوره که اینقدر عذاب نکشه ...
تقصیر تو بود , نگفتم خندان نباید بره اونجا ؟
گفتم : مادر من , صبر کنین ... اینطوری که شما فکر می کنین , نیست ... من با خندان کار دارم , می رم و زود برمی گردم ، براتون تعریف می کنم ...
گوشی رو قطع کردم ...
و با انگشت صفحه ی اونو نشون دادم و گفتم : ایشون رئیس بزرگ سرخپوست ها بودن ...
اونقدر خندید که دیگه نمی تونست رانندگی کنه ...
گفتم : خوب ؟ می فرمودین ...
گفت : شما بگو چرا به شما زنگ می زنن ؟ مگه نباید به مادرتون بگن ؟
گفتم : مادرم اگر بره , همین امشب کاری می کنه که باید طلاق بگیرن و دیگه اون زندگی فایده ای نداره ...
چون همون طور که برای ازدواج اصرار داره , برای طلاق هم آماده است ...
باز خنده ی بلندی کرد و گفت : شما خیلی با مزه حرف می زنین ... خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم ... واقعا اینطوریه یا شوخی می کنین ؟ ...
گفتم : وای نگین , با این موضوع نمی شه شوخی کرد ... همین طوره ...
برای همین هر سه تا خواهرام و خاله م هر چی تو زندگیشون بشه , به من میگن ... برای اینکه طلاق نگیرن ...
گفت : ثریا خانم ؟ همون خانمی که تو بیمارستان بودن ؟ ایشون رو زیاد می دیدم ... شما رو هم خیلی دوست دارن ...
ناهید گلکار