سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش اول
مامان فورا اومد جلو و با صدای بلند گفت : سلام مامان جان , خوش اومدی ... خسته نباشی ...
نگاهی کردم و گفتم : سلام ... ببخشید , الان خدمت می رسم ...
رفتم به طرف اتاقم ... اصلا نمی فهمیدم امیر با چه رویی پاشو گذاشته تو خونه ی ما ؟
فکر می کردم برای همیشه از شرش خلاص شدم ...
خندان هم پشت سرم اومد و درو بست و گفت : چی شد نگار ؟ تو که گفته بودی نمی خوای با امیر ازدواج کنی ؟ ...
گفتم : حالا کی گفته می خوام ؟
گفت : والله نمی دونم ... مامان زنگ زد و گفت بیاین امشب خواستگاریه ... من بهش گفتم که نگار نمی خواد , گفت خودش موافقت کرده ...
من زنگ زدم بهت ازت بپرسم , طبق معمول خاموش بودی ...
(حدس می زدم که کار مامان باشه ... حتما وقتی من و با امان دیده , ترس تو دلش افتاده بود که نکنه یه وقت زن اون بشم ) ...
مقنعه مو از سرم کشیدم بیرون ... یک شونه زدم به موهام و یک شال سرم کردم و گفتم : سر کلاس بودم عزیزم ... تو بگو چطوری ؟ بهتر شدی ؟
گفت : چه بهتری ؟ همون آش و همون کاسه ... نمی دونم از کجا پول گرفته بود که یکم خرید کرده بود ...
بعد برداشته احمق برای من کیف خریده ... میگم آخه بچه های من گرسنه ان , تو رفتی کیف خریدی ؟ ...
باشه بعدا بهت میگم , بریم بیرون منتظرن ... حالا می خوای چیکار کنی نگار ؟
گفتم : دنبال من بیا ...
ناهید گلکار