سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش پنجم
وسط حرفش دویدم و گفتم : خانم عطاری , این خواست من نبود که شما بیاین اینجا ...
من یک دنیا ازتون عذرخواهی می کنم ... اصلا موضوع نه سحره , نه امیر و نه مادر فرهاد که گفتن فوت شدن و معلوم شد هنوز هستن ... هیچکدوم ...
من از اول هیچ قولی ندادم ... چون از احساسم مطمئن نبودم ...
حالا هم به شما می گم من اون حس رو نسبت به ایشون ندارم ...
متوجه هستین چی میگم ؟ ...
اگر داشتم همه ی اینا رو زیر پا می ذاشتم و ازش رد می شدم ...
باور کنین مشکل من اینا نیست ... من نمی تونم تصور کنم ایشون شوهر من باشه , همین ...
شما یک زن و یک مادر هستین , منو درک می کنین ؟ ...
فقط یک خواهش ازتون دارم ... طوری وانمود کنین که منو نپسندیدین تا با خوبی و خوشی از هم جدا بشیم ...
اینطوری منم تحت فشار قرار نمی گیرم ... چون مامانم خیلی اصرار داره و ممکنه دوباره منو این طور پیش شما شرمنده کنه ...
گفت : عجب , یعنی مامان شما به امیر دروغ گفته ؟ شما نگفتین فکراتون رو کردین ؟
گفتم :متاسفانه همینطوره ...
چندین بار خودم به امیر گفتم با طناب پوسیده ی مادر من تو چاه نرو ... چیکار کنم گوش نکرد ؟ ...
گفت : عجب مادر بی فکری ... یعنی چی ما رو دست انداخته ؟ ما اصلا به این کار اصرار نداریم ... نشد , بهتر ...
حتی موقع اومدن به امیرم گفتم صلاح نیست این وصلت بشه ...
امیر خودشم منصرف شده بود ... مادرتون گفته بود بیایم ...
اونقدر دخترای کم سن و سال و خوشگل هستن با خانواده های سطح بالا که دلشون می خواد زن امیر بشن ...
فکر می کنم مادرتون هر روز تو گوش امیر من می خونده تا شما رو بگیره ...
مادره دیگه , تو این دور زمونه شوهر پیدا نمی شه ... شما هم که سنت رفته بالا ...
ناهید گلکار