سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش هفتم
گفتم : آره , منو کنار یک آژانس پیاده کن و برو ... مرتب باهات تماس می گیرم ...
گفت : نمی شه یا تو هم نمی ری , یا با هم می ریم ...
گفتم : اگر امروز نرفت سراغ اون زن چی ؟
گفت : بهتر , هر روز میایم ... دوباره مرخصی می گیرم ...
گفتم : خدا کنه صادق دیگه اون زن رو نبینه و منم راحت بشم ... می دونی تو این مدت اصلا با شیما حرف نزدم ؟ نمی تونم تظاهر کنم ...
سر کوچه ایستادیم و با هم حرف زدیم تا نزدیک ساعت هشت , صادق سر و کله اش پیدا شد ...
پیاده میومد ... پیچید سمت راست و یکم رفت ... انگار قصد ماشین گرفتن نداشت ...
امان آهسته پشت سرش می رفت جلو ... قلبم از همون جا شروع کرده بود به تند زدن ...
هر دو سکوت کرده بودیم ...
صد متر جلوتر اومد تو خیابون ... من سرمو بردم پایین ...
پرسیدم : چیکار می کنه ؟ ... داره تاکسی می گیره ؟
گفت : یک ماشین سفید مدل بالا منتظرش بود ... بلند شو , سوار شد ...
گفتم ؟ برو جلو ببینم راننده اش کیه ؟ ... آخ , این همون ماشینه ...
زنه اومده دنبالش ... وای امان , کار از کار گذشته ...
اصلا فکر نمی کردم همین اول صبح با هم باشن ... چیکار کنم حالا ؟
گفت : مگه این شازده پسر سر کار نمی ره ؟
گفتم : کار درستی که نداره , شغلش آزاده ... یک چیزی بگم نخندی , ما درست نمی دونیم کارش چیه ؟ ... ولی پول خوبی در میاره ...
ناهید گلکار