سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش اول
امان گفت : شاید با این خانم داره کار می کنه ؟
گفتم : منم همین فکر رو می کردم , ولی اون چیزی که من دیدم خیلی ناراحتم می کنه ...
گفت : آهان یادم نبود , تو یک چیزایی دیدی ... درسته , فهمیدم ... نمی تونی بگی ؟ حالا فکر می کنی کجا می رن ؟ ...
گفتم : نمی دونم , خدا کنه اشتباه کرده باشم ...
ما به دنبال اونا می رفتیم ولی حال من اصلا خوب نبود ... دیگه تحمل این همه استرس رو نداشتم , واقعا یک درد شدید تو سینه ام پیچیده بود ولی صدام در نیومد ...
همش قیافه ی شیما جلوی نظرم بود ... اگر من خطایی می کردم در مقابل اون شرمنده می شدم ...
گفتم : امان یکم تندتر برو , مثل اینکه دارن مسیر خونه ی اون زن رو می رن ... خونه اش همین طرفا بود ...
گفت : واقعا ؟ سر صبح ؟ نمی دونم به خدا چی بگم ؟ اینطوریشو ندیده بودم ...
کنار یک سوپر بزرگ نگه داشتن و با هم پیاده شدن ... اون زن یک مانتوی زردِ خردلی جلو باز پوشیده بود و یک شال توری سبز و خردلی هم سرش بود ...
یک کفش بندی با پاشنه ای حدود بیست سانت پوشیده بود که به زحمت راه می رفت و آرایش غلیظی که از همون دور پیدا بود , داشت ...
بعد از مدتی طولانی , خرید زیادی کرده بودن که با چرخ تا دم ماشین آوردن ...
صادق نشست پشت ماشین و راه افتادن ...
امان پرسید : نگار جان خوبی ؟ می خوای برگردیم ؟ تو حالت خوب نیست ...
من دارم از استرس می میرم ... حالا ببین تو چه حالی داری ؟ به نظرم ولش کن ...
با خودت اینکارو نکن ... برو به مامان و بابات بگو و خلاص ... خودشون می دونن ...
گفتم : تو که نمی دونی ... امان نمی شه ... کاش می شد , ولی اگر بگم قیامتی به پا میشه که دیگه جبرانش غیرممکنه ...
یک دفعه امان با سرعت زد کنار و نگه داشت و گفت : وای متوجه نشدم ایستادن , نزدیک بود برم جلو ... اون وقت ما رو می دیدن ...
اونا کنار یک میوه فروشی نگه داشته بودن ... دوباره مقدار زیادی خرید کردن و خوشحال و خندون راه افتادن ...
بعد رفتن تو پارگینگ همون خونه ای که اون روز دیده بودم ...
و در بسته شد ...
ناهید گلکار