سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش چهارم
درِ پارگینگ باز شد ...
بلند گفتم : امان روشن کن , همون ماشینه ...
وقتی وارد خیابون شد , دیدم صادق تنهاست ...
امان با عجله پلاستیک روی پاشو جمع کرد و داد دست من و ماشین روشن کرد و دنبالش راه افتاد ...
حالا حدود یک ساعت گذشته بود ...
پرسید : می خوای چیکار کنی نگار ؟ ...
گفتم : بذار یک جا نگه داره , تو بمون من می رم جلو باهاش حرف می زنم ... دیگه خسته شدم , بذار قال قضیه رو بکنم ...
صادق خیلی تند می رفت و چند بار نزدیک بود گمش کنیم ...
برای همین تا یک جا پشت چراغ قرمز موندیم , در حالی که پیاده می شدم گفتم : من می رم سوار ماشینش میشم , تو دنبالمون بیا ...
امان می خواست اعتراض کنه , ولی من با عجله پیاده شدم و خودمو رسوندم به ماشین صادق و سوار شدم ...
چنان جا خورد که اول نتونست حرف بزنه ...
رنگ از صورتش پریده بود ... کاملا معلوم بود که دستپاچه شده ... به لکنت افتاده بود ...
پرسید : نگار ؟ ... تو اینجا چیکار می کنی ؟ ...
( چراغ سبز شد )
گفتم : حالا برو , بهت میگم ...
راه افتاد ...
ولی حالم خیلی بد بود ... دست و پام می لرزید و قدرت حرف زدن نداشتم ...
پرسید : چی شده نگار ؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟ ...
گفتم : صادق بزن یک کنار ... یک جایی نگه دار , می خوام باهات حرف بزنم ...
گفت : چیزی شده ؟ خوب بهم بگو چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ چرا با من اینطوری حرف می زنی ؟ ...
قاطع و بلند گفتم : بهت میگم بزن کنار ... موقع رانندگی نمی شه ...
گفت : صبر کن , الان ... چشم , خواهرزنِ بداخلاق ... اقلا بگو چی شده ؟ اینجا چیکار می کردی ؟
گفتم : آقا صادق دو روزه تعقیبت می کردم , می خواستم مطمئن بشم ... حالا برات کافیه ؟ پس نگه دار ...
ناهید گلکار