سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش ششم
گوشی رو قطع کرد و گفت : ببین نگار , اینطوری نمی شه حرف بزنیم ...
من یک جایی باید برم , منتظرم هستن ... باید یک چیزی بگیرم ببرم برای اون ...
گفتم : نوکرشی ؟
گفت : خاک بر سرم کنن ... خاکم برای من زیادیه ...
گفتم : خوب برو بگیر , منم باهات میام ...
گفت : نمی شه ... این کاری نیست که صلاح باشه تو بیای ...
پیاده شو , خودم میام پیشت ... بذار برات تاکسی بگیرم ...
در ماشین رو باز کرد و پیاده شد ...
گفتم : تو منو چطور آدمی دیدی ؟ تا حالا منو نشناختی ؟ کسی هستم که الان تو رو ول کنم ؟ ...
تا سر در نیارم داری چیکار می کنی , پیاده نمی شم ...
می خوای برم دست شیما رو بگیرم و ببرم در خونه ی اون زن ؟
دست هاشو گذاشت رو گوشش و فریاد زد : نگار نکن .... شر درست نکن ... خواهش می کنم ...
التماست می کنم به شیما کار نداشته باش , فکر اونو به هم نریز ... بهت گفتم که منِ پدرسگ گیر افتادم ...
بیخودی زندگی منو خراب نکن ... خودم همه چیز رو میگم , یکم بهم فرصت بده ...
یک جا قرار بذار میام می بینمت ...
گفتم : محاله پیاده بشم , تا نفهمم جریان چیه ولت نمی کنم ... چون دوباره نمی تونم دنبال تو راه بیفتم ...
گفت : پای خودت ... دارم می رم مشروب بگیرم ... مهمونی داره خبر مرگش , مقدارشم زیاده ... حالا میای ؟ گفتم که صلاح نیست تو با من بیای ...
دوباره سوار شد و ادامه داد : به جون نازگل میام , هر جا تو بگی میام ...
گفتم : یا قمر بنی هاشم ... صادق تو داری چیکار می کنی ؟ چرا فکر زن و بچه ات نیستی ؟ ...
عصبانی شد و فریاد می زد : تو که از چیزی خبر نداری , قضاوت نکن ... تو رو خدا برو ...
ساعت چهار میام , هر جا تو بگی ...
در ماشین رو باز کردم و گفتم : بیا پارک فدک ... اونجا منتظرتم ...
پیاده شدم و درو زدم به هم ...
و گاز داد و رفت ...
ناهید گلکار