سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش هفتم
این دیگه چیزی نبود که بتونم هضمش کنم یا حتی به امان بگم ... واقعا مثل کابوس بود .. .
معلوم میشد صادق تو بد دردسری افتاده ...
ای وای خدای من , زندگی شیما ... نازگل ...
خدایا کمکم کن , به دادم برس ...
همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود ...
امان جلوی پام نگه داشت ... فورا سوار شدم ...
گفت : نگار داره می ره , چیکار کنم ؟ ... از دور دیدم عصبانیه ... انکار کرد ؟ حرف بدی بهت زد ؟ ...
گفتم : کاش اینطور بود ... انکار نکرد که هیچی , درد بزرگتری رو دلم گذاشت و رفت ..
پرسید : خوب چی شد ؟
گفتم : ساعت چهار تو پارک فدک قرار داریم ... امان , از زندگی من برو بیرون ... اینطور که معلومه من حقی برای زندگی کردن ندارم ...
گفت : خانم من , عزیز من , تو چرا منو سپر بلا می کنی ؟ نیم ساعت یک بار منو از زندگیت بیرون می کنی , دوباره من وارد می شم ...
منو ول کن , یک کلام من و تو دیگه با هم تصادف کردیم و نمی شه جدا بشیم ... حالا بگو صادق چی گفت ؟
گفتم : می ترسم اذیتت کنم آخه ...
گفت : اول بگو کجا برم ؟
گفتم : ساعت چهار تو پارک فدک قرار گذاشتیم , میاد اونجا توضیح بده ... نمی خوام تعارف کنم , باور کن حالم خیلی بده , اگر میشه منو بذار خونه ... بعد از ظهر خودم می رم و باهاش حرف می زنم ...
گفت : خودم ... خودم ... خودم ... بسه دیگه , خودم تموم شد ... حالا من تو زندگیت هستم , نگار اینو بفهم ...
به نظرم خونه نرو , مامانت می فهمه ... فرصت داریم یک ناهار مشتی با هم بخوریم ... حرف می زنیم , حالت بهتر می شه ...
و با فکر باز با صادق صحبت می کنی ...
ناهید گلکار