سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش اول
به امان حق می دادم که حال منو نفهمه ...
اون نمی دونست که تو قلب من چی می گذره ...
من عاشق خواهرام بودم ...
شیما فقط بیست و سه سال داشت و هنوز سرد و گرم روزگار رو نچشیده بود ... خیلی زیاد شببه مامانم بود ...
البته جز خندان و شایان که به بابا رفته بودن و چشم و ابرو مشکی بودن , من و شادی و شیما چشم های عسلی درشت داشتیم و سفیدپوست و ظریف بودیم ولی شیما از همه ی ما زیباتر بود و خیلی هم روحیه ی حساس و شکننده ای داشت ...
ما فکر می کردیم صادق همون مرد قوی و قدرتمندیه که می تونه ازش مراقبت کنه ...
تو فکر بودم ... اصلا دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ...
امان رانندگی می کرد و حرف می زد ... و من وانمود می کردم دارم گوش می کنم که مامان زنگ زد و گفت : کجایی چرا نمیای خونه ؟ ثریا و شیما اینجان , خندانم تو راهه , زود بیا منتظرت هستیم ...
ثریا از اون دور داد زد : زود بیا نگار , دلم برات خیلی تنگ شده ...
گفتم : مامان جون نمی تونم الان بیام , ساعت چهار نیم ، پنج خونه ام ... به ثریا بگین سعی می کنم زود بیام ...
اون روز امان منو برد دربند ... یک جای خوب کنار رودخونه ...
احساس می کردم خوشحاله و نمی تونه اونو پنهون کنه ...
روی تخت نشستیم و غذای مفصلی سفارش داد ...
منم مثل هر دختری که رویاهایی برای مرد آینده اش و روزهای اول آشنایش داره , داشتم ...
ولی همیشه یک چیزی تو وجودم منو از این کار منع می کرد , تا امان اومد تو رویای من ...
ناهید گلکار