سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش پنجم
گفت : اگر باور می کنی , آره ...
خندیدم و گفتم : خوب به من نشون بده ...
گفت : باشه , اگر دلت می خواد حرفی نیست ...
من واقعا شوخی کردم ولی اون خیلی جدی گفت : بیا با اربابم آشنات کنم ... اگر نظرشو جلب کنی نونت تو روغنه ...
گفتم : راست میگی ؟ اگر اینطوره , این کارو بکن ...
گفت : امشب خونه اش مهمونیه , تو هم بیا ... اگر تو رو بپسنده , دیگه راهت باز شده ...
پرسیدم : خوب کارش چیه ؟
گفت : حالا اول تو بیا ... اینم بدون که این اونه که باید تو رو قبول کنه ... اگر بکنه , دیگه پولدار شدی ... روش حساب کن ...
اون موقع شیما هفت ماهه بود ... فکر می کردم هر کاری بکنم تا رفاه زن و بچه ام رو فراهم کنم ...
این بود که رفتم به اون مهمونی لعنتی که کاش قلم پام می شکست ...
وقتی وارد شدم , دیدم جای بدیه ... خاک بر سرم که همون موقع نیومدم بیرون ...
با خودم گفتم : به من چه ؟ من دنبال پولم ...
تا دوستم منو به صاحبخونه که همون زن بود , معرفی کرد ...
ببین نگار الان که دارم میگم سرم داغ شده ، بدنم گُر گرفته ... خجالت می کشم ...
یکم سکوت کرد و دماغشو مرتب می کشید بالا و ادامه داد : وقتی منو بهش معرفی کرد , با من دست داد ولی دستم رو ول نکرد ... همین طور که به من نگاه می کرد و گفت : تو چه جیگری هستی ... تا حالا کجا بودی ؟
قاه قاه خندید که : همه جا رو دنبالت گشتم ... بیا ببینم ... خوش اومدی ...
راستش قند تو دلم آب کردن ... احمق بودم ... غرور وجودم رو گرفت که این منم که زنی مثل اون در نگاه اول از من خوشش میاد ...
مهمون هاش همه از اون کله گنده ها بودن ... همه با معشوقه هاشون اومده بودن و واهمه ای هم از گفتش نداشتن ... اون خودش هم معشوقه ی یک مرد شکم گنده و کثیف و سن بالا بود که پولش حد و حسابی نداشت ...
ناهید گلکار