سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش هشتم
گریه اش شدیدتر شد و با حال نزاری گفت : نگار اینطوری نگو , تو رو خدا نمک به زخمم نپاش ...
ای لعنت به من ... لعنت به این مملکت ..و.
تو بگو با کدوم کار درست و صادقانه میشه پول در آورد ؟ ... می خواستی بشم یکی مثل مرتضی و حسام ؟ ...
نمی خواستم از منم مثل اونا یاد کنین ... چون پول داشتم مامان و بابات بهم بیشتر از اونا عزت می ذاشتن ...
پدر و مادر خودم از وقتی پولدار شدم به چشمشون یک پسر خوب و خلف میام ...
کسی از من پدرسگ پرسید از کجا میاری ؟
حتی شیما کنجکاوی نمی کنه بدونه من این پول های بی حساب رو از کجا میارم ؟
تو نگاه مردم رو به پول ببین ... وقتی جایی زندگی می کنیم که همه شخصیت آدم ها رو با پول می سنجن , همین میشه ...
دیگه نه تحصیل مهمه نه کسی برای انسانیت ارزشی قائل می شه ...
وضع این مملکت رو ببین , بعد از من ایراد بگیر ...
نگار تو کجای کاری ؟ می ری مدرسه و میای ... نمی دونی چه کثافتی دور و بر ما رو گرفته ...
نگاهش کردم و گفتم : فقط می تونم بگم برات متاسفم ...
مرتضی شاید پول نداشته باشه ولی هیچ وقت در نظر من اینقدر که تو حقیر شدی , نشد ... می دونستی من همیشه مرتضی رو از تو بیشتر دوست داشتم و براش بیشتر احترام قائل بودم ...
بی پوله ولی حمالی کرد , حتی تو اتوبوس دست فروشی کرد اما دزدی نکرد ...
همین طور که صورتش خیس از اشک بود و نمی تونست جلوی خودشو نگه داره , با بغض گفت : آخه دنیا رو که با مرتضی مقایسه نمی کنن ... کجای کاری نگار ؟ جایی که ما زندگی می کنیم این همه پول دزدی میشه و جابجا میشه , من چرا بارم رو نبندم ؟ کی درست رفتار کرد که من نکردم ؟ دارم با چشم خودم می ببینم که چه کارایی انجام میشه ...
نباید فکر کنم سهم من چیه ؟ تا مثل اونا نباشیم به هیچ کجا نمی رسیم ...
ببین تو این مدت کوتاه تونستم هم خونه بخرم هم ماشین خوب هم ویلا ... هم پول نقد دارم ...
بعد که بارم رو بستم , می کشم کنار ...
ناهید گلکار