سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش اول
گفتم : دنبال من نیا , نمی خوام ریختت رو ببینم ...
گفت : نگار تو رو خدا صبر کن , تو همیشه برای من مثل خواهر بودی ... فکر کن باهات درددل کردم ... اصلا خودت بگو چیکار کنم ؟ و هر کاری تو گفتی , می کنم ...
فقط تو رو خدا به گوش کسی نرسه ...
ایستادم و انگشتم رو گرفتم طرفش و گفتم : تو از خدا نمی ترسی , اون وقت از آدما می ترسی ؟
بیچاره , خدا ناظر اعمال توست ... اونه که می دونه و اگر بخواد در یک چشم بر هم زدن آبروتو می بره ...
برو فکر کن چرا من تو رو دیدم ؟ ... شاید هنوز خدا نظر لطفی بهت داشته , شاید می خواسته بیشتر آلوده نشی ...
و دوباره با سرعت و قدم های بلند راه افتادم ...
با عصبانیت می رفتم و اون دنبالم میومد ... تو پارگینگ امان رو دیدم که با نگرانی کنار ماشینش ایستاده بود ....
فکر کردم برم و سوار بشم و هر چه زودتر از اونجا دور بشم ولی با خودم گفتم شاید امان اینو نخواد , این بود که به راهم ادامه دادم ...
صادق بازم داشت دنبالم میومد ... گفت : به خدا فقط به فکر زن و بچه ام و آینده ی اونا بودم ...
به جون نازگل قسم می خورم اگر واقعا می دونستم اینطوری میشه وارد این کار نمی شدم ...
سرمو برگردوندم و گفتم : باز داری خودتو توجیه می کنی ... الان تو می خوای چیکار کنی ؟ ...
من باید چیکار کنم ؟ آره , تو بگو من باید با خواهرم که داره بهش خیانت میشه و هر روز چشم تو چشم میشم چیکار کنم ؟ حالا پشت سر هم دلیل بیار ...
فلانی دزدی کرد ... فلان کس بدکاره بود ... همه قاچاق می کنن ... می خواستم پولدار باشم ...
بله آقا صادق , فهمیدم ... اینا رو فهمیدم ...
ولی اینم می دونم که خیلی ها مثل تو فکر کردن و حالا این شد مملکت ما ... همه با هم کورس چپاول برداشتن و به قول تو می خوان بارشون رو ببندن ...
حالا هفتاد میلیون رو زیر پاهاتون له کنین و قربونی خواسته های خودتون بکنین ... چرا ؟ چون همه دارن می کنن , اشکالی نداره ؟
پس شرف و انسانیت چی میشه ؟
ناهید گلکار