سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش سوم
اینو که گفت , بغض گلومو به شدت فشار داد ... طوری که داشتم خفه می شدم ...
با سرعت دویدم طرف پله ها و رفتم بالا ... زنگ زدم ...
ثریا با صورتی خندون درو باز کرد و گفت : چه عجب خانم خانما ... چی شده نگار ؟ ... خوبی ؟
و چشمم به شیما که افتاد , دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
بغضم ترکید و کنترلم از دستم خارج شد ...
با همون حال گفتم : نترسین , چیزی نشده ... فقط ازم سوال نکنین , بذارین یکم بخوابم ... خودم خوب میشم میام پیشتون ...
مامان گفت : الان می رم یقه ی این مرتیکه رو می گیرم و حسابشو می رسم ...
گفتم : یقه ی کی رو مامان ؟
گفت : امیر باهات کاری کرده ؟ دوباره تو رو زد ؟
گفتم : نه عزیزم , کسی به من کاری نداشت ... برای یکی از شاگردام ناراحتم ...
ظاهرا اونا حرفم رو باور کردن , چون قبلا هم سابقه داشتم ... یک آرامبخش قوی خوردم و دراز کشیدم ...
اما دخترا ولم نمی کردن ... دورم رو گرفته بودن و به هیچ عنوان از دستشون خلاصی نداشتم ...
مرتب سوال پیچم می کردن و می خواستن بهم محبت کنن ...
ثریا و شادی سعی می کردن با شوخی و خنده از زیر زبونم حرف بکشن ...
خندان گفت : خواهر جونی برات خبر خوب آورده بودم ...
نگاهش کردم ... خودش ادامه داد : مژده بده ... مرتضی رفت سر کار ...
گفتم : عزیزم خوشحال شدم ...
گفت : قیافت که اینو نشون نمی ده ...
ناهید گلکار