سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش چهارم
شیما در حالی که نازگل تو بغلش بود , اومد و بچه رو گرفت جلوی صورتم و گفت : ببین خاله جونش , چقدر بزرگ شدم ...
بای بای یاد گرفتم ... با خاله بای بای کن ... بای بای خاله ...
دیگه ما رو دوست نداری که نمیای خونه ی ما ؟ ...
یک لبخند تلخ روی لبم نشست ... حرف اون مثل خنجر تو قلبم فرو رفت ...
اومدم چیزی بگم , ولی حسی نداشتم ...
همین طور که اونا حرف می زدن , چشمم سنگین شد ... دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد ...
یک خواب عمیق ...
گاهی به زور و سر و صدای مامان بیدار می شدم و یک چیزی می خوردم و دوباره از حال می رفتم ...
وقتی یکم هوشیار شدم , بیست و چهار ساعت بود که خوابیده بودم ...
عادت به خوردن قرص اعصاب نداشتم و برای همین حسابی منو از خود بیخود کرده بود ...
چشمم رو که باز کردم , بابا تو اتاقم بود ...
دو تا خمیازه کشیدم و گفتم : سلام ...
گفت : سلام بابا جون , خوب خوابیدی ها ...
گفتم : مثل اینکه ... ساعت چنده ؟
درِ اتاق رو بست و نشست کنارم و گفت : بهم بگو بابا کی اذیتت کرده ؟ چی شد که به اون حال و روز در اومدی ؟ ...
من و مامانت و خواهرات داریم دیوونه می شیم از بس فکر و خیال کردیم ...
مامانت بیچاره تا صبح بالای سرت بود و گریه می کرد ...
گفتم : نه بابا جون نگران نباشین , چیز مهمی نبود ...
گفت : من تو رو می شناسم , می دونم که بیخودی این کارو نمی کنی ... حالا حرف بزن ... تا نگی چی شده , ولت نمی کنم ...
گفتم : می خواین بهتون دروغ بگم ؟ چرا به من فشار میارین ؟ اگر چیزی بود , می گفتم ... فقط یک فشار عصبی بود و برطرف شد ...
ناهید گلکار