خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۷/۵/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و پنجم

    بخش چهارم



    شیما در حالی که نازگل تو بغلش بود , اومد و بچه رو گرفت جلوی صورتم و گفت : ببین خاله جونش , چقدر بزرگ شدم ...
    بای بای یاد گرفتم ... با خاله بای بای کن ... بای بای خاله ...
    دیگه ما رو دوست نداری که نمیای خونه ی ما ؟ ...
    یک لبخند تلخ روی لبم نشست ... حرف اون مثل خنجر تو قلبم فرو رفت ...
    اومدم چیزی بگم , ولی حسی نداشتم ...
    همین طور که اونا حرف می زدن , چشمم سنگین شد ... دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد ...

    یک خواب عمیق ...
    گاهی به زور و سر و صدای مامان بیدار می شدم و یک چیزی می خوردم و دوباره از حال می رفتم ...
    وقتی یکم هوشیار شدم , بیست و چهار ساعت بود که خوابیده بودم ...

    عادت به خوردن قرص اعصاب نداشتم و برای همین حسابی منو از خود بیخود کرده بود ...
    چشمم رو که باز کردم , بابا تو اتاقم بود ...

    دو تا خمیازه کشیدم و گفتم : سلام ...
    گفت : سلام بابا جون , خوب خوابیدی ها ...
    گفتم : مثل اینکه ... ساعت چنده ؟
    درِ اتاق رو بست و نشست کنارم و گفت : بهم بگو بابا کی اذیتت کرده ؟ چی شد که به اون حال و روز در اومدی ؟ ...
    من و مامانت و خواهرات داریم دیوونه می شیم از بس فکر و خیال کردیم ...
    مامانت بیچاره تا صبح بالای سرت بود و گریه می کرد ...
    گفتم : نه بابا جون نگران نباشین , چیز مهمی نبود ...
    گفت : من تو رو می شناسم , می دونم که بیخودی این کارو نمی کنی ... حالا حرف بزن ... تا نگی چی شده , ولت نمی کنم ...
    گفتم : می خواین بهتون دروغ بگم ؟ چرا به من فشار میارین ؟ اگر چیزی بود , می گفتم ... فقط یک فشار عصبی بود و برطرف شد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان