سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش هفتم
گفتم : چرا هیچ چیز این زندگی دست ما نیست ؟ ... انگار داره باهامون بازی می کنه ...
من یک عمره دارم دست و پا می زنم تا راهم رو پیدا کنم و روش زندگیمون رو عوض کنم ولی اونی که باید بشه , نشد ... حالا تو مسیری افتادم که دیگه اصلا دست من نیست ...
جریان امان هم همینطوره ... انگار زندگی یک تصمیمی برای من گرفته و داره اجرا می کنه ...
باورت میشه دیگه حتی برنامه ریزی هم نمی کنم ...
شاید بهتر باشه خودمو بدم دست تقدیر , همون کاری که بیشتر آدما می کنن ...
گفت : الهی بمیرم , تو چته نگار ؟ ... حالت خوب نیست ؟ این حرفا چیه می زنی ؟
عاشق شدی , برو دنبال عشقت ... زیاد این حرفا رو زیر رو کنی خُل میشی , باور کن ...
اون شب شیما تلفن زد و گفت : صادق حالش خوب نیست و نیومد ...
بقیه ی اعضا خانواده کلا و به طور شگفت انگیزی با ازدواج من و امان موافق بودن و خوشحال از اینکه من دارم شوهر می کنم , همین ...
و من آثار رضایت خاطر رو تو صورت پدر و مادر به خوبی می دیدم ...
بدون اینکه کوچکترین تردیدی داشته باشن , ذوق می کردن ...
در حالی که من داشتم فکر می کردم برای زندگی شیما چیکار کنم , درست تره ...
آیا بشینم و تماشا کنم ؟ یا از چیزایی که دور و بر اون می گذشت , باخبرش کنم ...
و مدام با خودم تکرار می کردم کاش نرفته بودم دنبالش ... کاش از چیزی خبر نداشتم ...
ناهید گلکار