سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش هشتم
آخر شب که می خواستم بخوابم , با اینکه دیروقت بود گوشیمو گذاشتم کنار بالشتم و مدام بهش نگاه می کردم ..
تا امان زنگ زد ...
فورا گفتم : می دونستم ...
و با اولین زنگ , جواب دادم ... یک هیجان خاص بهم دست داده بود که برام تازگی داشت ...
در حالی که سعی می کردم لرزش صدام رو حس نکنه , گفتم : الو ...
گفت : وای خدا رو شکر , تو بیداری ؟
ببخشید دیروقت زنگ زدم , ولی دلم برات تنگ شده بود ... چه خبر ؟ بهتری ؟
گفتم : پوستم کلفته , بهترم ...
گفت : نگار با مامانم در مورد تو حرف زدم ...
گفتم : خوب , چی گفتن ؟
گفت : خیلی خوشحال شد ... مامان بابای تو چی ؟
گفتم : اونا از اولم خوشحال بودن ... فکر نکن با تو موافقن , اونا با هر نوع خواستگاری موافقن ...
خندید و گفت : یعنی خواستگار باشه کوفت باشه ؟
گفتم : یک چیزی مثل این ...
گفت : از شوخی گذشته , بابات به من گفت باید با تو و مامانت مشورت کنه و بعد جواب بده ... فکر می کنی کی این کارو بکنه ؟
گفتم : امان روراست بهم بگو تو مشکلی نداری ؟ بذار یکم بیشتر با هم آشنا بشیم , چرا عجله کنیم ؟
شاید من عروسی نباشم که مادرت می خواد ...
گفت : اگر خواست که ممنونش می شم , اگر نخواست دیگه مشکل خودشه ... من می خوام تو زنم باشی , فقط تو ...
برای دیدنت بیقرار می شم ... دائم گوشیم دستمه و دارم فکر می کنم زنگ بزنم ؟ زنگ نزنم ؟مدام صورتت جلوی چشممه ...
اگر اسم این عشقه ع پس من عاشق تو شدم ...
تو این طور مواقع حساب و کتاب از دست می ره ... من با تو می سازم , تو هم با من بساز به خاطر عشقمون ... قبول ؟
در حالی که از حرفاش قلبم تند می زد و احساس می کردم منم واقعا همون حسی رو دارم که اون داشت ...
گفتم : امان فکراتو بکن ببین واقعا می خوای با من ازدواج کنی ؟
گفت : با اجازه ی بزرگترها ؛ بله ... شما چی عروس خانم ؟ می خوای ؟
گفتم : عروس رفته گل بچینه ...
ناهید گلکار