سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش سوم
گفتم : دستتون درد نکنه , راست می گین ...
که ثریا از راه رسید ...
با خوشحالی منو بغل کرد و گفت : نمی دونی چقدر دارم ذوق می کنم ... باورم نمی شه تو داری شوهر می کنی ...
مامان گفت : حرف نزن ... زود باش , دیر شد ...
بعدم شادی و خندان با هم اومدن ...
تا نزدیک ظهر شد ... هنوز شیما نیومده بود ...
خونه رو ریختن به هم ... از در و دیوار گرفته تا اتاق خواب ها رو تمیز کردن ...
گفتم : مامان جان سخت نگیر ... شما که همیشه در حال تمیز کردنی , چرا این کارو می کنی ؟ ...
گفت : باید همه چیز برق بزنه , این نشون می ده ما به اونا اهمیت دادیم و آدمای فهمیده ای هستیم ...
ثریا قاه قاه خندید و گفت : توران جون فلسفی می شود ...
خندان گفت : الان می نویسم می زنم رو دیوار تا اونا ببینن ما چقدر بهشون اهمیت دادیم ...
شادی گفت : فیلم بگیر بعدا بهشون نشون می دیم ما چقدر برای اونا کارگری کردیم ...
سر شوخی باز شده بود و اونا لودگی می کردن و می خندیدیم که صدای زنگ بلند شد و شایان دوید در و باز کرد ...
شیما بود و صادق در حالی که نازگل تو بغلش بود , پشت سرش ...
خنده رو لبم ماسید ... انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ...
رفتم تو آشپزخونه تا چشمم به اون نیفته ... قلبم تند می زد و اضطراب گرفته بودم ...
مامان از دیدن صادق به وجد اومد و رفت و جلو باهاش روبوسی کرد و اصرار که : بیا تو ...
ولی اون بچه رو داد بغل مامان و خداحافظی کرد و رفت ...
شیما اومد جلوی من و در حالی که اشک تو چشم های قشنگش جمع شده بود , گفت : تو با من قهری ؟
دوباره بغض گلومو گرفت و بهم مهلت نداد و اشکم سرازیر شد ...
ناهید گلکار