سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش ششم
خندان گفت : من خواهر بزرگترم , باید باشم ...
شیما گفت : درسته من خواهر کوچیکترم , ولی شوهر دارم ، تازه بچه ام دارم ... می خوام تو خواستگاری نگار باشم ...
با خنده گفتم : دعوا نکنین , همه تون باشین ... اما یک اشکال داره , اگر مادره اومد و یکی از شما رو پسندید چی ؟
ثریا گفت : ای دم بریده , از این می ترسی ؟ شایدم منو پسندید ...
گفتم : وای بچه ها , تو رو خدا جدی باشین ... اگر مادرش منو نخواست چی ؟
مجبورم یک عمر باهاش زندگی کنم ...
شادی گفت : چرا خودت رو دست کم می گیری ؟ به درک که خوشش نیومد , اصل کار امانه که عاشقت شده ... اصلا تو باید اینو بگی ؛ من اگر از مادرش خوشم نیومد , چیکار کنم ؟ ...
گفتم : آخه اون مادره , درست مثل مامان ما ... حق داره , زحمت بچه اش رو کشیده ... تو خودت حاضری یک روز نیما خواست زن بگیره تو رو بذاره کنار ؟ نه دیگه , نمی شه ...
ساعت نزدیک هفت شد و هنوز اونا نیومده بودن ...
امان تلفنم نکرد ... دیگه دلمون شور می زد ...
بابا کلافه ی سیگار بود و نمی خواستیم قبل از اومدن اونا , خونه بوی سیگار بگیره ...
ساعت که از هفت گذشت , دیگه همه بی تاب شده بودیم ...
ثریا گفت : بذار من زنگ بزنم ... حتما یک اتفاقی افتاده , وگرنه نباید اینقدر دیر می کردن ...
من به ساعت نگاه می کردم و ثانیه ها رو می شمردم که زنگ زدن ...
فورا آماده شدیم و درو باز کردیم ... ولی مرتضی پشت در بود ...
اومد تو و گفت : نگار , یک ماشین پایین ایستاده ... من سبد گل توش دیدم ... دو نفر تو ماشین نشسته بودن ...
ناهید گلکار