سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش هفتم
دیروقت رسیدم خونه ...
با مامان که قهر کرده بودم و اصلا دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم , ولی از بابا عذرخواهی کردم و رفتم بخوابم ...
تلفنم رو چک کردم ... نُه بار بابا زنگ زده بود و سه بار امان ... ثریا و خندان و شیما ...
خاموشش کردم و دراز کشیدم ... دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ....
دوباره خواب دیدم دارم پرواز می کنم ...
آسمونی رو دیدم که پر از ستاره بود ... همه می درخشیدن ... آزاد و سبک بال تو هوا می چرخیدم ... امان رو دیدم با نگاهی نافذ و عاشق ... طوری که وجودم رو گرم کرده بود ...
دستم رو دراز کردم , چنان محکم گرفت که توی خواب تصورم این بود که هرگز منو رها نمی کنه ...
قلبم لبریز از عشق اون شده بود ... حس خوبی داشتم ... انگار ذوق می کردم ...
که یک مرتبه همین طور که دستم تو دست امان بود و گرمای اونو کاملا حس می کردم , یکی منو تکون داد و از خواب پریدم ...
کمی جا به جا شدم ... هنوز امان رو کنارم حس می کردم ... دلم نمی خواست بیدار بشم ...
فردا تا نزدیک ظهر از رختخواب بیرون نیومدم ...
دلم نمی خواست با مامان روبرو بشم ...
همین طور دراز کشیده گوشیمو روشن کردم ... دو تا پیام از امان داشتم ... سلام نگار جان , یک خبر از خودت به من بده ... زنگ زدم جواب ندادی , نگرانم ...
دوباره سلام , چرا جواب نمی دی ؟ از دستم دلخور شدی ؟ معذرت می خوام , بی فکری از من بود ... قول می دم دیگه تکرار نکنم ...
من دارم می رم اداره ... ساعت دو تعطیل می شم ...
بهت زنگ زدم جواب بده , چون خیلی دوستت دارم ...
همینطور که تو تخت نشسته بودم و گوشی دستم بود , فکر می کردم ... باید امروز با صادق هم حرف بزنم ...
نباید اون بیشتر از این به کارش ادامه بده وگرنه بعدا شیما از من دلگیر می شه ...
مامان اومد سراغم و گفت : چی شد ؟ دیشب به امیر چی گفتی ؟
گفتم : وای خدای من , یادم رفت پول به حسابش بریزم ...
ناهید گلکار