سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش هشتم
و سرمو گرم کردم به این کار و دیگه باهاش حرف نزدم ...
ولی اون سعی می کرد دل منو به دست بیاره ...
تا راس ساعت دو امان زنگ زد ...
فورا جواب دادم و گفتم : جانم ؟ ...
گفت : فدای شما نگار خانم , برای اولین بار بود با مهربونی جواب منو دادی ...
گفتم : چون دیشب حقت نبود ... من دق دلمو سر تو خالی کردم , ببخشید ...
گفت : وای خدا رو شکر , فکر می کردم از دستم ناراحتی ... حالا برنامه ات چیه ؟ بیام دنبالت ؟
گفتم : نه بابا , چی میگی ؟ هر شب هر شب که نمی شه ...
گفت : نگار بیا عقد کنیم ... بعدا عروسی می گیریم ...
گفتم : شب دوشنبه که نه , شب جمعه ...
هیجان زده گفت : راست میگی ؟ عاقد هم بیاریم ؟ ...
گفتم : بیاریم ...
گفت : بریم حلقه بخریم ؟
گفتم : بریم ...
گفت : همون شب نامزدی بگیریم ؟
گفتم : بگیریم ...
گفت : وای نگار , دارم از خوشحالی بال در میارم ... یعنی چی ؟ تو چرا اینطوری شدی ؟ دارم ذوق مرگ میشم ... دیگه روز جمعه تو زن منی ؟
گفتم : نه , همون شب جمعه زن تو می شم ...
و اینطوری شد که فروغ خانم به مامان زنگ زد و قرار و مدار شب جمعه رو گذاشتن ...
ما از این طرف تدارک می دیدیم و فروغ خانم و امان از اون طرف ...
شور و حالی افتاده بود تو خونه ی ما ؛ نگفتنی ... که همه چیز رو فراموش کرده بودیم ...
حتی من صادق رو هم از یاد بردم و بی خیالش شدم ...
من و امان که از هیجان یک جا بند نمی شدیم ...
اغلب گوشی دستمون بود و با هم حرف می زدیم و برای شب جمعه برنامه ریزی می کردیم ...
حالا منم رو ابرا بودم ... از اینکه مدام خواب خوب می دیدم , دلم آروم شده بود ...
ناهید گلکار