سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش پنجم
لباس پوشیدم و آماده شدم ...
قرارمون ساعت هفت شب بود و نزدیک اومدن اونا ...
همه چیز آماده شده بود و من روی صندلی نشستم تا خستگیم در بره ...
که در یک لحظه نفهمیدم چی شد ... ارتباطم با دنیا قطع شد و اون سه مرد سیاه پوش رو دیدم ...
فورا یک پلک زدم ...
ولی دوباره دیدم ...
انگار نفس کم آوردم و با صدای بلند یک آه از گلوم در اومد ...
بازم اون ترس لعنتی و بی دلیل اومد سراغم ...
حالم مثل کسی بود که خبر بدی رو شنیده و یا دیده باشه ...
صورتم خیس شده بود و دستم از شدت لرزش در اختیارم نبود ...
هر چی ازم می پرسیدن چی شده ؟ جوابی نداشتم بدم ... برای اینکه خودمم نمی دونستم از چی و چرا من اینطور ناراحت می شم ...
مثل کابوسی بود که آدم نمی تونه تعریفش کنه ...
حالا فقط می ترسیدم برای امشب مشکلی پیش بیاد .. .
در همین لحظه شایان اومد و گفت : نگار جون , اومدن ... همه با هم اومدن ...
ثریا فورا دستم رو گرفت و کشید طرف اتاق مامان ...
مامان اسپند رو ریخت رو آتیش ...
بابا رفت جلو تا ازشون استقبال کنه ...
ثریا درو بست و بازوهای منو گرفت و نشوند روی لبه ی تخت ...
ولی من حالم خوب نبود ...
ثریا شونه هامو می مالید و دلداریم می داد : نگار , تو که همیشه خودت همه رو نصیحت می کردی ...
لطفا الان خودتو آروم کن ... احمق جون , الان میگن عروس مون غشیه ... خودتو جمع و جور کن ...
گفتم : آخه چرا درست الان اینو دیدم ؟ من که خواب نبودم ... چشمم باز بود ...
گفت : دیگه بهش فکر نکن , آروم باش ... آروم ...
خندان اومد تو و گفت : وای نگار بیا ببین برات چیکار کردن ؟ همه چی عالیهه ... تو کی میای ؟ حالت خوبه ؟
گفتم : خوبم عزیزم , الان میام ...
ناهید گلکار