سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش هفتم
دیگه دلم قرار گرفت و خوشحال شدم ... و امان از من خوشحال تر ...
البته مجلس به خاطر احترام بزرگترها اونطوری که بچه های ما دلشون می خواست , نشد ...
تا بعد از شام که مهمون ها رفتن ... ما موندیم و فروغ خانم و خانواده ی آزیتا ... اون یک دختر و پسر جوون داشت ...
تازه مجلس گرم شد و ما تونستیم خوشحالی کنیم ...
ساعت حدود دو بود که فروغ خانم بلند شد که خدا حافظی کنه ...
تعارفات معمولی انجام شد و بالاخره وقتی می خواست از در بره بیرون , گفت : توران خانم اگر اجازه بدین نگار جون فردا ناهار بیاد خونه ی ما , چون آزیتا چند روز بیشتر اینجا نیست همدیگر رو بیشتر ببینن ...
مامان بدون اینکه از من بپرسه , زود قبول کرد ...
و امان دست منو گرفته بود و سرشو آورد دم گوش من و گفت : تعارف کن من امشب بمونم ...
نگاهی بهش کردم و گفتم : نه بابا ؟ تو هم کم رو نداری ... دیگه چی ؟
گفت : پیش مرتضی می خوابم ...
گفتم : مرتضی پیش نداره ... برو پررو ...
انگشتش رو گرفت طرف من و به شوخی گفت : با احترام با شوهرت حرف بزن ...
هر دو خندیدیم .. .
باز پرسید : فردا چه ساعتی بیام دنبالت ؟
گفتم : هر وقت راه افتادی یک زنگ به من بزن ...
آهسته گفت : چشم خانم من ...
بابا و مرتضی رفتن بدرقه اونا ...
خیلی خسته بودم و فورا لباس عوض کردم و برگشتم دیدم بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ...
ناهید گلکار