سنگ خارا 🥀
قسمت سی و دوم
بخش اول
شاید اگر من اون سه مرد سیاهپوش رو نمی دیدم اون دعوا برام اونقدرها هم مهم نبود , ولی من از چیز دیگه ای وحشت داشتم که خودمم نمی دونستم چیه ...
به محض اینکه سر و صدا از پشت در شنیدم , پریدم در چو باز کردم ...
همشون اومده بودن ... جلوتر از همه بابا بود که هنوز عصبانی به نظر می رسید ...
پرسیدم : چی شد؟ چرا دعوا کردین ؟ ...
مرتضی گفت : هیچی بابا , تموم شد ...
مامان گفت : ای بابا ما رو جون به سر کردین , تعریف کنین ببینم چی شده بود ؟
بابا با قیافه ی حق به جانب گفت : مرتیکه بی ادب بی شعور نمی دونه با کی داره حرف می زنه ...
گفتم : یکی توضیح بده ببینم چی شده ؟
مرتضی گفت : وقتی امان رفت , اومدیم بیایم بالا که آقا جون امیر رو دید که داره تو کوچه راه می ره ... ببخشیدا آقا جون , نباید باهاش حرف می زدین ...
بابا گفت : فکر کردم اومده دردسر درست کنه ...
گفتم : خوب بگو چی شد ؟
گفت : راستش من و صادق قبلا رفته بودیم یک طوری تهدید مانند باهاش حرف زده بودیم یک وقت مشکلی پیش نیاره و آرومش کرده بودیم ...
ولی مثل اینکه آقا جون نمی دونست ... بهش گفت : این وقت شب تو خیابون چیکار می کنی ؟
اونم با لحن بدی گفت : باید از شما اجازه می گرفتم ؟ با این سر و صداها مگه می ذارین آدم بخوابه ؟ ...
آقا جون عصبانی شد و با هم درگیر شدن ...
چیزی نشد , آقا جون از دستش عصبانی بود و داد و هوار راه انداخت ...
بابا گفت : آخه دلم از دستش پر بود , دلم می خواست یک جایی حالشو جا بیارم ...
شماها نذاشتین وگرنه زبونش رو از پس گردنش در میاوردم , تا اون باشه بچه ی منو تو خیابون نزنه ...
اون خر کی باشه که ما رو تهدید کنه ؟ ...
مرتضی گفت : آقا جون , من و صادق با هاش حرف زده بودیم ... جرات نمی کرد دیگه دست از پا خطا کنه ...
ناهید گلکار