سنگ خارا 🥀
قسمت سی و چهارم
بخش هفتم
دوباره به ذهنم رسید که گفت : نگار , خیلی دوستت دارم ...
ولی چون نگاهش می کردم , دیدم که حرف نزد ...
چشم هام پر از اشک شد و بدنم شروع کرد به لرزیدن ... دستشو محکم فشار دادم و گفتم : عمدا این فکر رو کردی ؟ می خواستی امتحانم کنی ؟ آره ؟ فهمیدم چی گفتی ... منم دوستت دارم ...
امان گفت : نگار , تو انگار قدرتت بیشتر شده ... یک اتفاقی برات افتاده مثل اون تصادف ... ببین مو به تنم راست شد ... منم یک حال عجیبی پیدا کردم به خدا ...
گفتم : نمی دونم , ولی الان دارم به این فکر می کنم که اگر تو چیز دیگه ای گفته بودی چی می شد ؟ ...
گفت : مثلا چی ؟
گفتم : مثلا فکر می کردی ای بابا اینا کی هستن ؟ آدم رو از خونه شون بیرون می کنن ...
گفت : فدات بشم , من درک می کنم ... می دونم که تو چه وضعی هستی ...
گفتم : نه موضوع این نیست , اگر این کار ادامه پیدا کنه زندگیم خراب می شه ...
گفت : نمی شه عزیزم ... امروز حتما یک اتفاقی برات افتاده که اینطوری شدی ... ببین آخرین باری که ذهن منو خوندی کِی بود ؟ خیلی وقت پیش ... یکی دو بار ذهن منو خوندی ....
پس ممکنه به مرور زمان از بین بره ...
گفتم : تو چطوری می خوای منو تحمل کنی ؟
خندید و گفت : بی ربط بودا ... چی میگی تو ؟ تازه از وقتی این طوری شدی که با من تصادف کردی ...
به نظرم اصلا چیز بدی نیست ... عزیز دلم , یادت نره آدم باید چیزای غیرقابل تغییر رو بپذیره تا راحت تر زندگی کنه ...
ناهید گلکار