سنگ خارا 🥀
قسمت سی و پنجم
بخش اول
فورا خودشو انداخت تو خونه ...
از صورتش پیدا بود که حال و روز خوبی نداره ... بیچاره و درمونده به نظر می رسید ...
شیما بلند شد و با صدای بلند داد زد : گمشو ... از اینجا برو , نمی خوام دیگه ببینمت ... گمشو ... برو از خونه ی ما بیرون عوضی ...
مامان رفت به طرفش با عصبانیت گفت : تو چیکار کردی مرتیکه ؟
راست میگه شیما تو با کسی رابطه داری ؟ خیانت کردی , آره ؟ حرف بزن ... دستت درد نکنه ...
صادق نگاهی از روی التماس به من کرد که من معنای اونو فهمیدم ...
سرمو تکون دادم , یعنی من چیزی نگفتم ...
بعد گفت : به خدا اشتباه می کنین ... من با اون زن کار می کنم و پول در میارم ... اصلا اون یک پیرزنه ...
من با اون چیکار می تونم داشته باشم جز کار ؟
شیما گفت : آره جون خودت , با چشم خودم دیدم که با هم خوش بودین ...
اگر براش کار می کنی چرا به من نگفتی ؟ برای چی من خبر ندارم ؟ ...
گفت : به نگار گفته بودم , از همه چیز خبر داره ...
باهاش درددل کردم که تو بدونی قصد بدی نداشتم ... به خدا بهش گفته بودم که می ترسم به شیما بگم ناراحت بشه ...
شیما گفت : آره نگار ؟ تو خبر داشتی ؟ به تو گفته بود ؟ تو با اون همدست شدی ؟
نگفتی زندگی منو به هم می زنی ؟ تو می دونستی اون داره چیکار می کنه و به من نگفتی ؟
از جام بلند شدم و با حرص گفتم : صادق تو موجود کثیفی هستی ... تو فکر کردی می ذارم منو بازیچه ی دست خودت بکنی ؟ ...
اگر تا الان نگفتم برای این بود که بهم التماس کردی به شیما نگم تا درستش کنی ... منم به خاطر خواهرم سکوت کردم , منتظر شدم تا تو به خودت بیای و زندگیت به هم نخوره ...
ولی مثل اینکه اشتباه کردم , تو لیاقت نداشتی ... حالا اومدی اینجا و می خواستی طبیعی اش کنی و بری به کارت ادامه بدی ؟
اینقدر احمقی که فکر کردی من با خواهرم این کارو می کنم ؟
تا الان مردد بودم , ولی از الان به بعد اگر شیما هم بخواد من نمی ذارم با تو زندگی کنه ...
برو بیرون ...
ناهید گلکار