سنگ خارا 🥀
قسمت سی و پنجم
بخش چهارم
بابا داشت حرف می زد و من بریده بریده بین حرفای اون , جمعیت و ازدحام , گرما , دود , و ساختمون می دیدم ...
گفتم : نه بابا , چیزی نیست ... نترسین ... انگار فشارم افتاده ...
بذارین یکم دراز بکشم ...
شیما گفت : تقصیر منه , امروز پدرشو در آوردم ... بمیرم الهی ...
بابا گفت : براش نبات داغ درست کن , زود باش ... توران , سیاهی چشمش رفت ... حالش خوب نیست ... بابا جان ؟ نگارم ... عزیز بابا ؟ می خوای ببریمت دکتر ؟
گفتم : نه , همون نبات داغ خوبه ...
کمی بعد به حالت عادی برگشتم ...
نگرانی من از این بود که نمی دونستم در آینده چی می خواد بشه ؟ آیا این حالت های من بیشتر میشه ؟ اگر اینطور شد چیکار باید بکنم ؟
اون شب اونقدر بالای سر شیما موندم تا خوابش برد ...
دیروقت بود ... قبل از اینکه برم تو رختخواب , تلفنم رو از کیفم در آوردم و نگاهی انداختم ...
امان چندین بار زنگ زده بود و کلی ازش پیام های عاشقانه داشتم ...
رفتم تو فکر ... خدایا چیکار کنم ؟
این از وضع خونه که باید خالی می کردیم و اینم از حال و روز شیما ...
اینم از خودم ...
امان کجای زندگی من می تونه باشه ؟ من برای چی با اون ازدواج کردم ؟ اگر امان در شرایط من بود و من مثل اون , چقدر می تونستم تحمل کنم ؟ ...
و این ترس تو دلم افتاد که حتما اونم به زودی خسته میشه و اعتراض می کنه ...
ناهید گلکار