سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش دوم
گفتم : وای امان , تو رو خدا دیگه این کارو نکن ... خودت که می دونی اگر بخونم خودم فورا بهت میگم ... ولی تو به روم نیار , از این کار خوشم نمیاد ...
گفت : من می خواستم یک چیزی رو بهت بگم , برای همین این کارو کردم ...
از دیشب خیلی فکرم مشغول بود که چرا تو یک مرتبه ذهنت فعال شده بود ...
فکر کنم دلیلش رو متوجه شدم ...
تو هر وقت استرس داری و مغزت بیشتر از اندازه ی لازم فعال میشه , اینطوری میشی ...
الان که حالت خوبه و می خندی و صورتت از هم باز شده , برای همین نتونستی ذهن منو بخونی ...
من امتحان کردم تا هم به خودم هم به تو ثابت بشه وگرنه می دونم که کار درستی نیست ...
با انگشت چند بار زدم تو شکمش و گفتم : بذار ببینم تو واقعی هستی یا من دارم تو رو توی رویاهام می ببینم ؟ ...
زد زیر خنده و خم شد و گفت : نکن نکن ... من قلقلکی ام ... ولی یک قلقلکی واقعی ... بذار ببینم تو چی ؟ قلقلکی هستی ؟ ...
در حالی که به شدت به خنده افتاده بودم و ازش دور می شدم , دستم رو گرفتم جلوش و گفتم : نه تو رو خدا , من از تو بیشتر ... ممکنه جیغ بکشم ... آبرومون پیش همه می ره ...
منو گرفت و گفت : الهی قربونت اون چشم های عسلیت برم ...
گفتم : امان ؟؟ خجالت بکش ...
گفت : داشتم اینو فکر می کردم , کاش ذهنم رو خوندی بودی ... دلم نیومد بهت نگم ... ولی باور کن وقتی تو چشمت نگاه می کنم انگار دیگه تو این دنیا نیستم ...
گفتم : بریم پایین آقای امان , همه منتظرن ...
گفت : باز داری فرار می کنی , نگی نفهمیدم ...
باشه , بذار زنگ بزنم آژانس ... باید با دو تا ماشین بریم ...
ناهید گلکار