سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش سوم
فردای اون روز رفتم پیش دکتر و خیلی برام جالب بود که اونم حرف امان رو به من زد و گفت : نباید زیاد استرس داشته باشی ... هر کاری رو به آرومی انجام بده تا مغزت فعالیتش کم بشه ...
پرسیدم : خانم دکتر چرا من اون سه مرد سیاهپوش رو می ببینم ؟
گفت : با چیزایی تو تعریف می کنی نمی شه در موردش نظر داد , ولی حدس می زنم به خاطر ترس هایی باشه که تو کودکی داشتی و حالا که ذهنت فعال شده دارن خودشونو نشون می دن ...
مدتی از اون خواب گذشته , پس نمی تونه جای نگرانی باشه ...
حق داری که بترسی ولی باهاش مواجه شو و ترست رو ببین ... در موردش با خودت یا شوهرت حرف بزن ... بذار برات عادی بشه ...
امیدوارم دیگه نبینی ولی اگر دیدی ازش فرار نکن و اون لحظه بهترین موقع است که بفهمی از کدوم خاطره ی کودکیت ترسیدی و مربوط به چیه ؟ و حتما بیا پیش من ...
یک ماه گذشت ...
و تلاش صادق برای اینکه با ما حرف بزنه و راهی برای خودش پیدا کنه , بی فایده بود ... فکر می کردم هر چی زمان بگذره راحت تر میشه این مشکل رو حل کرد ...
امان هم بیشتر مشغول بنایی بود تا به قول خودش هر چی زودتر عروسی بگیره ...
در حالی که من هنوز وسایلم رو تهیه نکرده بودم و مامان افتاده بود دنبال خونه ولی هر روز نا امید برمی گشت و از بالا رفتن کرایه خونه به طور وحشتناک خبر می داد و اینجا من مونده بودم چیکار کنم ؟
پول من اونقدرها نبود که از عهده ی هر دو کار بر بیام , ولی دیگه خودمون هم نمی خواستیم اونجا بمونیم ...
من هنوز از مواجه شدن با امیر می ترسیدم و هر وقت اتفاقی تو راه می دیدمش دست و پامو گم می کردم ... وحشت من از این بود که یک وقت مشکلی درست نکنه ...
ناهید گلکار