سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش پنجم
گفت : تو این قصر رو با زیرزمین خونه ی ما مقایسه می کنی ؟ ... من اگر اینجا بیام دیگه با لگد هم بیرون نمی رم ...
الان مادرشم مریض شده نمی تونه راه بره , همه چیز افتاده گردن من ... برو بیاهاش , نگهداری از پدرش ... همه به من نگاه می کنن ... نمی تونم به خدا , توانشو ندارم ...
گفتم : باشه , من با مرتضی حرف می زنم ...
وقتی امان و مرتضی اومدن , دور میز نشستیم تا شام بخوریم ... در حالی که واقعا همه خسته بودیم ...
اما همین که خونه ی من دیگه آماده شده بود , خوشحال بودم ...
مرتضی زود کباب رو گذاشت تو بشقابش و گفت : عجب بویی داره این کباب , پدرم در اومد تا رسیدیم ...
ببخشید فروغ خانم , من دیگه طاقت نداشتم ...
تا اومد لقمه ی اول رو بذاره دهنش , تلفنش زنگ خورد ...
خندید و گفت : بذار صبر کنه , باباس ...
و لقمه شو گذاشت دهنش و در حالی که با ولع می جوید , جواب داد و گفت : الو ... چی شده بابا ؟
و رنگ از روش پرید و دست و پاش به لرزه افتاد ... به زور اون لقمه رو قورت داد و شروع کرد به گریه کردن ...
خندان پرسید: چی شده ؟
گفت : زود باش بریم خندان , مامان از پیشمون رفت ... زود باش بریم ...
در حالی که از این خبر شوکه شده بودیم , من و امان هم باهاشون رفتیم و نزدیک صبح برگشتیم خونه ...
و من برای اولین بار تو خونه ی امان خوابیدم که صبح با هم بریم برای خاکسپاری مادر مرتضی ...
حالا حتم داشتم که خوابم به همین خورده و عروسی من عقب افتاده ...
مدتی به خاطر مرتضی صبر کردیم و قرار شد آخر دی ماه برگزار کنیم ...
ناهید گلکار