سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش ششم
تا اون روز رسید و دوباره شور و حال عروسی راه افتاد ...
ولی از یک هفته مونده بود به عروسی دوباره من دچار کابوس می شدم ...
همون صحنه هایی که به شدت منو می ترسوند و هر بار تا ساعت ها می لرزیدم ...
دود و آتیش و خرابی ...
و چیزایی می دیدم که دیگه حتی دلم نمی خواست به یاد بیارم ...
در حالی که فکر می کردم با فوت مادر مرتضی همه چیز تموم شده و دیگه بهش فکر نمی کردم , ولی این بار با شدت بیشتر و صحنه های دلخراش تر اومده بود سراغم ...
و امان هم مثل من نگران و سر در گم شده بود ... از صورتش می فهمیدم که نگرانی اونم کمتر از من نیست ...
و این راز رو دو تایی به دوش می کشیدیم و به کسی حرفی نمی زدیم ...
دیگه هوا سرد شده بود و نمی شد تو حیاط عروسی رو بگیریم , ولی امان اصرار داشت و دلش می خواست که عروسیش تو همون خونه باشه ... می گفت : احساس می کنم اینطوری پدر و پدربزرگم رو خوشحال می کنم ...
ما هم تعداد مهمون ها رو کم کردیم و قرار بود مراسم تو خونه برگزار بشه ...
تا صبح پنجشنبه رسید ...
من با ثریا و آزیتا رفتیم آرایشگاه ...
ظاهرا همه چیز رو به راه بود ...
من فقط دعا می خوندم و نذر و نیاز می کردم که امشب به خیر و خوشی بگذره و اون کابوس ها کاری دستمون نده ...
آرایشگر داشت صورتم رو درست می کرد و من مثل آبی بودم که توی یک دیگ می جوشید ...
دلم می خواست فریاد بزنم و از اونجا فرار کنم و بگم نه شوهر می خوام نه عروسی , فقط دلشوره نداشته باشم ...
حدود ساعت ده بود که یک خانم اومد تو آرایشگاه و نشست ... وقتی دید همه بی خیال مشغول کارن گفت : از اخبار خبر دارین ؟
ثریا گفت : نه ... چیزی شده ؟
گفت : ساختمون پلاسکو آتیش گرفته , داره می سوزه ... نمی تونن خاموشش کنن ... الان تهران قیامتی به پا شده ...
من فورا دستم رو گذاشتم رو سرم و فریاد زدم : همین بود ... همین بود ... خدای من چرا ؟ ... آخه چرا ؟ یا امام رضا کمکشون کن ...
بدنم چنان می لرزید که کسی نمی تونست منو نگه داره ...
این همون چیزی بود که مدت ها براش زجر کشیده بودم و اینو بلافاصله فهمیدم ...
ناهید گلکار